مشخصات مجاهد شهید زهرا فلاحتی حاج زارع
محل تولد: تهران
سن: 29
محل شهادت: تهران
زمان شهادت: 1367
به یاد قهرمان سر به دار زهرا فلاحتی حاج زارع
زهرا در سالهای اول60 چند سال در زندان بود.بعد از آزادی در منطقه مرزی به مجاهدین پیوست بعد از مدتی بهعنوان پیک سازمان مجددا به داخل اعزام شد، اما در مرز دستگیر گردید. زهرا شخصیتی احترامبرانگیز داشت و از محبوبیت زیادی بین بچهها برخوردار بود. او از خاطرات و تجربیاتش از ارتش آزادیبخش تعریف میکرد و با روحیهیی رزمنده در برابر پاسداران مقاومت میکرد. در عید سال67 شیرینی در بند نداشتیم. زهرا موقع سال تحویل به همهٌ ما قند تعارف کرد و گفت: «مریم گفته سال نو را حتی با یک حبه قند جشن بگیرید و تسلیم فضای خفهکننده و یأسآور خمینی نشوید». بعد از عملیات چلچراغ با نان خشک و شیرخشک و قند، کیکی بهصورت یک کبوتر در حال پرواز درست کرد و جشن کوچکی راه انداخت. پاسداران در اواسط جشن به بند حمله کردند و جشنمان را به هم زدند.
5 مرداد 67 ساعت12 شب زهرا در کتابخانهٌ بند با یکی از خواهران مشغول صحبت بود.بلندگوی بند به صدا در آمد و اسم او را خواند. سه بار پشت سر هم: «زهرا فلاحتی جهت بازجویی با چشم بند به دفتر مراجعه کند».همه به هم خیره شدند.عدهیی به سمت اتاق زهرا رفتند. او با آرامش مانتویش را پوشید.لبخند بر لب چادرش را به سر کرد و راه افتاد.بچهها همه جمع شده بودند و سعی میکردند با زهرا خداحافظی کنند.زهرا به خاطر خصائل انقلابی و مقاومت قهرمانانهاش دربرابر دژخیمان از آن چنان محبوبیتی بین بچهها برخوردار بود که وقتی حضورش را در بند احساس میکردیم دلگرم بودیم. و حالا، نیمهٌ شب اورا صدا میزنند. دل همهٌ بچهها میلرزید. بغض کرده بودند و نمی خواستند باور کنند که دیگر زهرا را نخواهند دید. از پشت بلندگو مجددا او را صدا کردند. ولی بچهها گوش نمیدادند. دختر کوچک یکی از خواهران با ما در بند بود که به زهرا خیلی علاقه داشت. از زیر دست و پای بچهها خودش را به زهرا رساند و معصومانه گفت: « خاله جون کجا میری؟». طفل معصوم ترسیده بود و به شدت گریه میکرد. زهرا با محبت او را در آغوش کشید. بوسید و از او خواست که دختر خوبی باشد و مادرش را اذیت نکند. بعد هم قول داد که به زودی بازگردد.یکی از زنان پاسدار بدون این که جرأت کند به داخل بند بیاید، از پشت در دوباره او صدا کرد.زهرا را تا دم در بند بدرقه کردیم. دم در زهرا ایستاد. لحظهیی همهٌ بچهها را نگاه کرد و با استواری یک کوه رفت. چند دقیقه بعد صدای بلندگو بلند شد: «سهیلا محمد رحیمی ، هما رادمنش…».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر