محمد فضل مشهدی سال ۱۳۳۴ در خانوادهای متوسط در تهران متولد شد. تحصیلات خود را در مدارس تهران به پایان رساند و در سال ۱۳۵۳وارد مدرسه عالی کامپیوتر شد. در سال ۱۳۵۶محمد برای ادامه تحصیلات به آمریکا رفت و در آنجا بود که با مطالعه آثار مجاهدین خلق ایران شیفته آنها شد. در سال ۱۳۵۸ در رابطه با انجمن دانشجویان مسلمان آمریکا قرار گرفت و به این ترتیب قدم در راه مبارزه گذاشت.
خاطره یکی از یاران محمد فضل مشهدی در مورد شجاعت و پاکبازی او:
در پایگاهی در منطقه گیشا در تهران تعدادی از فرماندهان واحدهای عملیاتی مجاهدین برای نشست حاضر بودند. نیمه شب پایگاه توسط عناصر ومزدوران دادستانی رژیم شناساسی و به محاصره در آمد، محمد هم آن شب در آن پایگاه بود محمد در آن صحنه چشمههایی از فداکاری و ازخودگذشتگی از خود نشان داد که بهخاطر تلاشهای او همه اعضای پایگاه به سلامت از محاصره بیرون آمدند. این موفقیت مدیون جنگندگی و از خود گذشتگی محمد بود. پس از این درگیری ارتباط تشکیلاتی شاخهای که محمد مسئول آن بود قطع شد. او در تلاش برای وصل بود که در یکی از روزهایی که برای وصل سر قرار رفته بود در تور مزدوران دادستانی رژیم افتاد و دستگیر شد. محمد آنقدر شکنجه شده بود که خانواده در ملاقات نمیتوانستند او را بشناسند. سرانجام محمد در سال۱۳۶۴ در تهران به شهادت رسید.
از نامه پدر درباره تماس آخر و نحوه اعدام پسرش مجاهد شهید محمد فضل مشهدی:
یکشنبه نزدیک غروب بچهها گفتند: بیا محمد از اوین زنگ زده، بی اختیاز از جا پریدم موقعی که آمدم پایین دیدم با تک تک صحبت میکند. همهاش میخندید. نوبت به من که رسید پرسیدم چرا تلفن زدی؟ اظهار داشت فرصتی پیش آمد من هم استفاده کردم. مرتب میخندید و احوال یکایک را میپرسید. گفتم: حکمت چی شد؟ با خنده گفت: هیچ هنوز حکمی نیامده و کمی بعد تلفن تمام شد.
سه ساعت بعد، از اوین زنگ زدند و بنده را خواستند.
گفتند ساعت ۹صبح تنها بیایید اوین.
گفتم برای چی؟
اظهار داشتند جهت پسرتان.
گفتم چی شده؟
گفتند هیچ فقط کاری با شما داریم و کس دیگری نیاید.
ما فکر کردیم که میخواهند محمد را آزاد کنند، ضامن یا چیز دیگری میخواهند. به فکر اینکه فردا چه بگویم تا اذان صبح خوابم نبرد. بعد از نماز خوابم برد. در خواب دیدم محمد از حمام آمد بیرون. قامتی بلند با موهایی شانه زده و قیافه سرحال و سرزنده. پولیور بلندی پوشیده بود. از او پرسیدم آقاجان، اوین من را برای چه خواستند؟ با خنده سه چهار مرتبه تکرار کرد: «هیچی آقاجان با شما ابداً کاری ندارند.» از خواب بیدار شدم. با خودم گفتم که لابد کار مهمی نیست. دیگر نمیدانستم که این قوم وحشی آدمکش و از خدا بیخبر برای چهار صباحی حکومت، چه بر سر جوانهای مردم و پسرم محمد آوردهاند... فردا که رفتیم اوین بهم گفتند که محمد را اعدام کردیم گفتند شما با جنازه بروید بهشت زهرا. این هم اثاثیه و این هم وصیتنامهاش.
پیکر محمد کبود و پاهای او وصله شده بود. این قوم بدتر از مغول اول محمد من را با طناب خفه کرده بودند و بعد تیر خلاص به فرقش زده بودند... حالا آمدهام اینجا در شهر رسول خدا درد دلم را بگویم از خداوند رحیم و رسول مهربانش خواستم که من را زنده نگه دارد که با چشم خودم شاهد روزی باشم که ملت ایران از شر اینها خلاص شوند و تقاص خون این همه جوان را که با بیرحمی و قساوت بر زمین ریختند از اینها گرفته شود. انشالله که خداوند خودش وسیله نجات را فراهم نماید.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر