مجاهد شهید شاپور علیقلی اوکه در اوج شرافت ومردانگی وآزادگی به طناب دار بوسه زد وبه دٰژخیم گفت نه
"وقت هفتسین چیدن عید نوروز 63 بود، شادی، شور و بوی بهار همه جا را فرا گرفته بود، ... "
"من با شاپور، همسر مجاهدم در اوین روز 27اسفند ملاقات داشتم، ... "
"بر دختر کوچکم لباس نوی عیدش را پوشاندم، شعف خاصی داشت، شادی دیدار پدر او را از خودبیخود میکرد، ..."
"مادر شاپور، اول به ملاقات پسرش رفت و مثل همیشه با چشمان اشکبار بازگشت، ..."
"ملاقاتم کابینی بود، ... از شاپور حال و احوالش را پرسیدم که چه خبر؟ ... "
"شاپور در پشت شیشه ملاقات، چون سرو، ایستاده بود، با مکثی سرش را بلند کرد ... و با دستش، خطی بر روی گردن خود کشید، یعنی که سر بردار میشوم، ... "
"من از اوج آرمانخواهی، شیفتگی او به حنیف، آگاه بود، عهدش و عشقی که به مسعود، داشت را، میشناختم، اما او حالا در حال همره شدن با سردارش موسی، بود... "
"من جا مانده ز ره از او، سخت بیجان بودم، بر جایم خشکم زد، پشتم به دیوار کابین چسبید، ... شاپور، شاپور سابق نبود، همه چیز فرق داشت، ... "
"او چند دقیقه ملاقات را برایم به درازی ماه و سال کرد، با رویی باز، سنگین، عمیق و آرام بود، ... "
"حواسش حسابی به پاسدارهای اطاق کنترل کابین ملاقات بود، با اشاره میفهماند که پاسدارها به گوش هستند ..."
"شاپور برای اینکه پاسدارها بشنوند، میگفت: انشاءالله امسال، سال رحمت و گشایش است، وضع من خوب است، ... و با دست خطی بر گردن کشید، و ... "
"قامتش صلابت کوه را داشت، و دست کشیدن به زیر گردنش از قامتش باصلابتتر مینمود، ... مرگ ایستاده، تنها انتخابش نبود، افتخارش بود، ... "
"من مات و مبهوت و بی سخن نگاهش کردم، میخواستم حرفی بزنم و بگم، ّآخه ... دختر، مادر و من ...؟"
"در انتخاب بیکلام او، یافتم که نباید حرفی بزنم، ... یا زاری و شیون بکنم، تا دشمن شاد شود! ... "
"ملاقات نوروزانه ما تمام شد، او را بردند، ... "
" من را دیگر جانی نبود، نفس در سینه حبس شده، نفهمیدم چه گذشت، زیر آوار عظیم از درد و شکنج بودم، ... "
"با داد و بیداد حاج کربلایی کثافت از کابین بیرونم آوردند، ... "
"همه چیزم، همراهم، نور و امید، اعتماد و اعتقادم، در شاپور و با شاپور بود، حالا شاپور میرفت تا قله نشین البرز کوه شود، ... "
"درونم خالی شد، صلیب دردم را خود بردوش میکشم، چشمانم سیاهی میرفت، ... "
"دخترکم که چند دقیقه نزد پدر بود، ... به اصرار به بغل من آمد و بوسید مرا، و گفت بابا گفته، ... از بوسیدن دخترم، تنم لرزید، جانم ناآرام بود، ... "
"همه شواهد، بوی رفتن و پرواز شاپور میداد، او در اوج بود و من در فرود، ... "
"حالم را نمیفهمیدم، مثل روح سرگردان، انگار که قسمتی از من در آن کابین و در اوین باقی ماند، نمیدانم..."
"جنایت نوروزانه لاجوردی، خون سیاوش دیگری را بر زمین ریخت، و شاپور را از ما گرفت، دخترم دو ونیم سالش بود، ..."، "عجیب نوروزانه عیدی بود، آن نوروز خونین سال 1363، ... "
در قسمتی دیگر از این خاطرات می خوانیم :
درشهریور 59 وقتی که فرزند دخترش به دنیا آمد، هیچ نامی را زیباتر از "میلیشیا" نیافت، که در اداره ثبت و احوال، با صدور شناسنامه با نام میلیشیا مخالفت کردند.بعد از این شاپور نام "زینب" را برای دخترش انتخاب کرد، ولی همیشه دخترش را با افتخار و آگاهانه، "میلیشیا" صدا میکردیم.شاپور بعد از تولد دخترمان، بلافاصله او را به آغوش گرفت، و گفت: "مطمئن هستم که تو میلیشیای خوبی خواهی شد، حتی اگر من هم نباشم، تو انتقام دردهای مردم را از این ظالمان خواهی گرفت"، شاپور شدیدا عاشق دخترش بود.
روز با شکوه سی خرداد، من فرزند دخترم میلیشیا را پیش خانواده های هوادار مجاهدین به امانت گذاردم و با شاپور راهی تظاهرات شدیم، هر کدام از طرفی رفتیم، من در انتهای خیابان تخت جمشید توسط سپاه دستگیر و راهی کمیته عشرتآباد و سپس اوین شدم، شاپور دستگیر نشد و از آن روز به بعد طوری که برایم گفتند، با زندگی نیمه مخفی از دخترش نگهداری میکرد.
بعد از مدتی من که در اوین زندانی بودم، از طریق بچههای زندانی فهمیدم که شاپور نیز دستگیر شده است، خود من بعد از چند ماه از زندان آزاد شدم و به خانه آمدم.
بعد از آزادی از زندان توانستم در کنار مادر شاپور که خوشبختانه زن محکم و قوی بود، و از تنها پسرش حمایت جدی میکرد، به همراه دخترم، به ملاقات شاپور برویم.
روزهای ملاقات دم زندان اوین یا گوهردشت، به نوعی دیدار دائمی بین ما، یعنی اعضا و خانوادههای زندانیان سیاسی با یکدیگر برقرار بود، که همین دیدارها و پیوندها تک تک ما را در مقابل رژیم، استوارتر و محکمتر میکرد.
ملاقات شاپور و دخترش در زندان گوهردشت
شاپور در زندان خودش را با نام مستعار محمد حسنی معرفی کرده بود، و تا مدتی زیاد لو نرفته و ناشناخته مانده بود، طبق اخباری که به من گفته شده است، شاپور توسط توابی که در نواب، چهار راه رضایی قنادی داشته، به اسم حمید نافع، در زندان شناسایی و لو میرود، بعد از آن شاپور به زیر ضرب رفته بود.
در همین دوران بود که او را مدتی به زندان گوهردشت انتقال دادند، زمانی که در گوهردشت زندانی بود، ملاقاتی با او داشتیم، مادر شاپور که عاشق فرزندش بود، به من میگفت که تو جلوتر از من برو که اگر تیر زدند، به تو بزنند، من میخواهم پسرم را ببینم.
ملاقات من با شاپور در کابین آخر بود، وقتی شاپور را دیدم، آثار شکنجه را میتوانستی که در او به وضوح ببینی، بسیار تکیده و لاغر شده، به زور ایستاده بود، طوری که جانی در بدن نداشت، موهایش دیگر رو به سپیدی گذاشته بود، خیلی جا خوردم، اما به روی خودم نیاوردم، و از حال و احوال برایش گفتم.
بعد از ملاقات من، دخترم را برای چند دقیقه به نزد پدر بردند، بعد از اتمام ملاقات، که ما با هم به خانه باز میگشتیم، متوجه شدم که دختر کوچکم کش و روبانی را که به موهای او بسته بودم، را از سرش باز کرده، و به پاهایش بست، و به من نشان داد که پاهای بابا اینجوری به هم بسته بودند، در واقع بچه داشت، آن چه را که از وضعیت پدرش مشاهده کرده بود، یعنی پاهای به هم بسته شده پدرش را به ما نشان میداد.
آخرین ملاقات در اوین
روزهای آماده سازی و هفت سین چیدن عید نوروز سال 63 بود، بوی بهار همه جا را فرا گرفته بود.
من با همسرم شاپور که زندانی سیاسی مجاهد بود، در 27اسفند62 ملاقات داشتم، به خاطر عید و شادی شاپور، لباس عید دخترک کوچکم را هم بر تن او پوشاندم، با مادر شاپور راهی اوین شدیم، عید ما هم با عید خانواده های زندانی، یک جوری هم درد بود و هم شادی.
دخترکم از لباس صورتی که بابا دوست داشت، حرف میزد، همیشه شادی دیدار بابا او را از خودبیخود میکرد، به طوری که کلمه بابا ، بابا از دهانش نمیافتاد، این حالتهای عصبی بچه راستش من را هم بهم میریخت، البته که شیطنتها و شیرینزبانیهای او فضای غم و غصه را برای همه ما سبک میکرد، اما تحمل و شرایط بچه گاهی واقعا مشکل بود.
ملاقات ما کابینی بود، مادر شاپور برای چند دقیقه رفت و مثل همیشه با چشمان اشکبار بازگشت، من به کابین رفتم، و بعد از حال و احوال معمولی، پرسیدم که چه خبر؟ وضعیت تو چطور است؟ کارت به کجا کشیده است؟ گاهی هم با ایماء و اشاره چیزهایی به هم میرساندیم.
شاپور سکوت کرد، با مکثی سرش را بلند کرد ... و با دست خطی بر روی گردن خود کشید، یعنی که "سر بردار میشوم"، علامتی که تا آن روز بین ما رد و بدل نشده بود، پشتم به دیوار کابین چسبید، و بعد هم گفت که پولی که دادی به دستم رسیده، با خجالت و شرمندگی بخصوصی که در چهره داشت، گفت: "من شرمنده تو هستم، نتوانستم تو را خوشبخت کنم، من در حالی که کم مانده بود تمام کنم، گفتم این حرفها چیه که میزنی، و ... .
برخورد شاپور، با برخوردهای دیگرش فرق داشت، او لحظات را برایم ماه و سال کرد، سنگین، عمیق و آرام بود، میگفت: انشاءالله امسال سال رحمت و گشایش است، وضع من خوب است و با دست خطی بر گردن کشید، و ...
من مات و مبهوت و بی سخن نگاهش کردم، طولی نکشید، هنوز حرکت دست او روی گردنش از ذهن من عبور نکرده بود که او را از کابین بردند، نفهمیدم که بر من چه گذشت، ملاقات تمام شد، و من را هم که جانی نداشتم، با داد و بیداد حاج کربلایی از کابین بیرونم آوردند، چشمانم سیاهی میرفت. گیج و منگ بودم.
دخترکم که برای چند دقیقه به نزد پدر برده بودند، به منو و مادر شاپور پیوست، مثل همیشه صورت مادر بزرگ را از طرف پدرش بوسید و گفت که بابا گفته، بعد به اصرار به آغوش من خودش را کشاند، و من را هم بوسید، و گفت بابا گفته، ... در واقع شاپور برای اولین و آخرین بار برای من بوسه فرستاده بود.
من بیاختیار میلرزیدم، جانم ناآرام بود، همه شواهد، بوی رفتن و پرواز شاپور میداد، زیر شوک بودم، نمیفهمیدم، به مادر هم جرأت نداشتم که حرفی بزنم، او مادر بود، و بیچاره عشق فرزندش، و امید زیاد به آزادی شاپور داشت.
من سکوت کردم، دردم را باید فرو میخوردم، شاید باورش سخت باشد، ولی مثل روح سرگردان، انگار که نیمی از من در اوین و در همان کابین باقی ماند، نمیدانم، روح سرگردان، کالبد خالی و چشمانی که باز بود، اما دخترم من را راه میبرد، خوشبختانه، مادر شاپور همراهم بود، منو و دخترم را با خودش به خانه برد، و دائم به من میگفت توکل به خدا کن، ناشکر نباش.
شاپور مرگ با افتخار را انتخاب کرد
شاپور در ملاقاتش با من، از تحویل گرفتن لباس و پول گفت، بعدها آن ملاقات شوم در نوروز 63 را بارها و بارها مرور کردم، بعد متوجه شدم، که شاپور آن روز که ما و خانواده فکر میکردیم عید است و لباس عید برایش خریده بودیم، آگاهانه به دیدار ما آمده بود، او میدانست که این دیدار، آخرین دیدار ما است، و خواسته بود که شهادتش را خودش به ما بدهد، و نه دشمن.
در ضمن من را در جریان انتخاب "مرگ با افتخار" خودش قرار داد، و به من فهماند، که نباید شیون و زاری کنم، مبهوت او بودم. شاپور از شیفتگان راه و رسم مجاهدین و بنیانگذاران سازمان بود، مسعود را سمبل آرمانها و خواستههای مردم فقیر میدانست، به او عشق میورزید.
شاپور واقعا به عنوان یک مجاهد خلق، که بر عهد و آرمانش پایدار و جان بر کف میباشد، خودش را در تعیین سرنوشت شریک کرد، همراه مردم بود، مجاهد زیست، مجاهد وار مقاومت کرد، و جان بر کف در کنار هزاران میلیشیا و مجاهد خلق دیگر مرگ با افتخار را انتخاب کرد.
معنای ملاقات عید در زندان اوین
دو هفته بعد، بنا بر مقررات زندان، ملاقات دیگری میبایستی که با شاپور میداشتیم.
هفته دوم عید بود، ماه فروردین، سال نو، شادی و شور برقرار بود، برای شاپور لباس عیدی هم خریده بودیم.
در ملاقات 27اسفند از خود شاپور فهمیدم، و متوجه شدم که شاپور زیر اعدامی است، و اعدام میشود، خیلی از زندانیهای دیگر هم زیر اعدام بودند، بسیار ناراحتش بودم، برایش با دردی سنگین لباس عیدی خریدم، و برای ملاقات با دخترکم و مادر شاپور و خواهرش راهی اوین شدیم.
زمان ملاقات در اوین رو به تمام شدن بود، ما را صدا نکردند، به مسئول مربوطه گفتم که خواهرش بعد از سه سال آمده برای دیدن و ... پاسدار جلوی درب، به لیست نگاهی کرد و گفت که ممنوعالملاقات است، به او گفتم که عید است، لباس برایش گرفتم، لباس که قبول میکردید، که در جواب گفت: برای زندانی شما نه.
از حاج کربلایی، که من را هم خوب میشناخت، جویای ملاقات شدم، به من گفت: خدا را شکر که ملاقات تو دیگر قطع شده، حالم بد شد، باز مانده و وامانده، دم درب اوین به درب تکیه دادم، دخترم با آن دستهای کوچکش من را بغل زد و گفت: مامان نگران نباش، بابا شلوغی کرده، بردند او را گوهردشت، ... حرفهای کربلایی پتک سنگینی را بر من آورد، حرفها و گفتهها ضدونقیض بود، به حاج کربلایی گفتم او را فرستادید بهشت زهرا؟
کربلایی گفت: مگر ما از شما میترسیم، بعد هم یک شماره تلفن دادند که تماس بگیرید.
من در جلوی اوین هر جور بود وا ندادم، و ایستادم، ولی بعد حالم بهم خورد و نفهمیدم، که چطور به خانه رسیدیم، بعد از تماس بسیار، به عموی شاهپور اطلاعات دادند، فردا صبح بروید بهشت زهرا، 1500 تومان بدهید، شماره قبر و قطعه را به شما میدهند.
بهشت زهرا
وقتی که خانوادگی به بهشت زهرا رفتیم، فهمیدم که روز 15 فروردین شاپور را تیرباران کردند، و در 18فروردین هم به بهشت زهرا تحویل داده شده است، یعنی سه روز بعد از تیرباران.
من در بهشت زهرا با وضعیتی خراب و درونی زخمی، بدنبال مزار شاپور بودم، و تصمیم گرفتم که مزارش را که در قطعه 93 بود، را باز کنم، و ببینم که شاپور در آن هست یا نه، قبر کوچکی بود، که فریاد میزدم که شاپور قدش 180 سانتیمتر است و ممکن نیست که در این قبر کوچک جا شود، و دورغ است و باور نداشتم؟
پیرمردی سالخورده که خودش شاپور را خاک کرده بود، جلو آمد و گفت: "دخترم شنبه صبح زود، هنوز آفتاب نزده بود، که تعداد زیادی را اینجا آوردند، توی کیسه بود، از من نشنیده بگیر، ما را دائم عوض میکنند، از نان خوردن میافتم، خیالت راحت باشد، این جوان را من اینجا خاک کردم، تعریف پیرمرد و نشانه هایی که میداد، من را آرام کرد.
عکس مزار شاپور علیقلی
دریافت وصیتنامه و وسایل مجاهد شهید شاپور علیقلی
با تعدادی از فامیل برای گرفتن وسایل شاپور، بخصوص وصیتنامه او، به اوین مراجعه کردم، ساک وسایل شاپور را آوردند، پاسداری ساعت او را از بین وسایلش قاپ زد و برای خودش برداشت، که با زور از او پس گرفتم، به هیچ کس اجازه ندادم دست به وسایل او بزنند.
چند روز بعد برای گرفتن گواهی فوت که به دفتر بهشت زهرا مراجعه کرده بودیم، در جواب و نالههای من و مادر شاپور، فردی که در محل مسئول جوابگویی به مراجعین بود، من و مادر را به کناری کشید، و دستههای کاغذی را که در دستش بود، برگ زده، و کاغذی را بیرون کشید، و به من و مادر نشان داد، که بر روی سر برگ کاغذ نام "شاپور علیقلی " نوشته شده بود، در زیر نام شاپور چند چیز دیگر هم به نوشتار کشیده شده بود، که من یکی ، دو موردش را توانستم بخوانم، مثلا نوشته شده بود:
علت مرگ : اصابت گلوله
پزشک معالج: لاجوردی
و ...
متآسفانه این فرد مسئول، این نوشته را به ما نداد، و تنها یک ورقه ساده گواهی فوت شاپور را مهر زده و به من مادر شاپور تحویل داد.
مراسم عزاداری با شکوه در خانه
برای روز هفت شاپور، مراسمی در خانه برقرار کردیم، که در برگزاری این مراسم، تمامی همسایه ها، و فامیل و دوستان، هواداران سازمان با احتیاط، آنهایی که میتوانستند، شرکت کرده بودند.
شاپور توی محل آدم سرشناسی بود، برجستگیهای اخلاقی ویژهایی داشت، همسایه ها و دوستان برایش احترام خاصی قائل بودند، و فرد مشخصی بود، مادرش و خانوادهاش از خانوادههای محترم محله ما بودند، برای همین چه در عروسی ما، و چه بعد در شهادت او جمع کثیری در مراسم شرکت کرده بودند، عزا، عزاداری یک خانواده نبود، بلکه عزا، تقریبا عزای تمام مردم آن محله بود، و همین تجمع، و کثرت جمعیت، باعث شد که مراسم با شبیخون زدن کمیته محل مواجه بشود.
هنوز از مراسم مدتی نگذشته بود که کمیته 12، که در یک ساختمان قرمزی در محله ما مستقر بودند، به ریاست " اسی تیغکش" ـ اسم اصلی او اسماعیل افتخاری بود ـ با افراد مسلح و چماقکشهای حزب الهی به محل وارد شدند، سر و انتهای کوچه را هر طوری بود، بستند، و گفتند که این فرد منافق است، و حق گرفتن مراسم عزا را ندارید.
ما در حمایت مردم، کم و بیش مراسم را اجرا کردیم، و کمیته هم با حمله و ریختن به خانه، تعدادی را دستگیر کرد، و برد به کمیته، وقتی که از آنها تعهد خواسته بود، که به این خانه مراجعه نداشته باشند، آنها حاضر به دادن تعهد نشده بودند.
رزومه کوتاه و زندگی پرافتخار شهید شاپور علیقی
شاپور در اول خرداد سال 1338 بدنیا آمده بود، و دوران دبیرستان را با دیپلم راه و ساختمان به اتمام رساند، در سن 20 سالگی ازدواج کرد، و دارای یک فرزند شد، بعد از سی خرداد، نیمه مخفی زندگی کرد، در تابستان سال 60 به جرم هواداری از مجاهدین دستگیر، و در نوروز سال 1363 در زندان اوین، بعد از شکنجه های بسیار توسط لاجوردی جلاد تیرباران شد، شاپور علیقلی، به هنگام شهادت 24 ساله بود.
مزار مجاهد شهید شاپور علیقلی در بهشت زهرا و در کنار بسیاری دیگر از یاران به خاک و خون کشیده شده اش، در قطعه 93 میباشد.
شاپور علیقلی، در سال 57 به انقلاب و انقلابیون مجاهد پیوست، آگانه و با عشق به رهبرش مسعود در زندان ایستاد، و دلیرانه هم بر عهد و تعهد انقلابی خودش پایداری کرد، و جان خود را هدیه راه و فدای آزادی مردم و میهن خودش کرد.
شاپور علیقلی مجاهد سرفرازی بود که سر بر آرمانهای خود نهاد، و به این امر هم افتخار میکرد، کوه استواری که حتی به من اجازه نداد که یک قطره اشک در اوین و جلوی قاتلان او از چشمان من و ما جاری شود. درود بر او که جاودانه شد، و با جاودانگی خودش، به من آموخت که باید استوار در کنار مقاومت مجاهدین ایستاد، تا پیروزی، تا بهروزی، تا رهایی خلق قهرمان ایران.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر