محل تولد: تهران
سن: ۲۲
تحصیلات: ديپلم
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱
به قلم: مهدی خدایی صفت
روز۱۰مرداد ۱۳۶۱، پریشان از خواب پریدم. این آخرین دیدارم با مریم و علیرضا بود. آنها در پایگاه مرکزی سازمان در خیابان فاطمی تهران مورد تهاجم پاسداران شب قرار گرفته و در میان آتش و خون میجنگیدند. درست یادم نیست در خواب چه صحنههایی را دیده بودم و مریم در آخرین خداحافظی به من چه سفارشاتی کرد!...
در حماسه بزرگ ۱۰مرداد؛ آن برگ زرین و سند تاریخی پرشکوه فدا و پرداخت بیکران مجاهدین، حالا دیگر مطمئن بودم که اسم مریم و همسرش علیرضا هم در میان این اسامی هست... همچون دو کبوتر، با معصومیت تمام پرکشیده بودند... مدتها بود خودم را برای چنین لحظهیی آماده میکردم…
مریم، خواهر کوچکم؛ کوچکترین فرزند خانواده، اگر بخواهم در چند کلمه توصیفش کنم؛ جان شیفتهیی بود که بر ما سبقت گرفت و آموزگار بزرگ عشق و فدا و بیرنگی شد. نمیدانم داستانش را از کجا باید شروع کنم. شاید از ارزشهایی باید بگویم که در اولین برخوردها به چشم میخورد...
جان شیفته، وقتی گذارش به سازمان افتاد، به راستی دیگر در پوست خودش نمیگنجید. نمیدانم در وجودش چه میگذشت، ولی یادم هست هر وقت سخنرانیهای برادر مسعود را میشنید و گاه که برایش نواری از برادر میآوردم، با یک گوشی و ضبط، گوشه دنجی را پیدا میکرد و میرفت آنجا، اشک از چشمهاش جاری میشد و غرق در دنیایی دیگر...
♦️ گاه مریم را با خودم این طرف و آن طرف میبردم. هنوز خیلی کوچک بود ولی به خوبی میفهمید که من با دوستان و رفت و آمدهای خاصی دارم و کتابهایی میخوانم که علنی نیست. یک روز در حالی که آن قدر کوچک بود که هنوز زبانش میگرفت با همان معصومیت کودکانه به من گفت: «داداش، کتاب سیاسی میخونید، به ما هم بدید ما هم بخونیم!». من هم بهش کتابهایی میدادم از صمد تا بقیه… و او خودجوش آداب و رسوم نگهداری کتابهای غیرعلنی را بهخوبی اجرا میکرد. بلوغ ذهنیاش، با وجود سن کم، برایم غیرقابلتصور بود. تیز و باهوش، با انگیزههای انسانی و اجتماعی که با همه وجودش سرشته بود. در جمعهای خانوادگی و بین فامیل، بهخاطر فضای شاداب، خلق و خوی مهربان و بردبار و شیرین زبانیاش، مورد علاقه همه بود...
سال ۵۰ که زندان رفتم، حدود ۱۰سال داشت. یکی از شیرینترین لحظات زندگیم، ملاقات حضوری عید یکی از آن سالها در زندان قصر بود که اجازه دادند فقط بچههای کوچک، برای چند دقیقه به داخل بند بیایند. مریم کمی بزرگتر بود، اما سنش را کمتر گفته و آنقدر معصومانه برای ملاقات حضوری اصرار کرده بود که افسر کشیک دلش نیآمد او را راه ندهد. وقتی بعد از دو سه سال دوری، بههم رسیدیم، آه که هیچوقت شیرینی آن لحظات را فراموش نمیکنم و باز هم یک جمله به یاد ماندنیاش: «داداش ما هم آرزو داریم مثل شما بشیم، نمیشه یک خرده دیگه اینجا بمونیم؟»...
من و برادرم علی که هر دو در زندان بودیم، خواهرم صدیقه در ارتباط با سازمان در بیرون فعالیت میکرد، همراه با شغل و درس و فعالیتهای حرفهیی جنبش دموکراتیک که روز به روز در حال اوجگیری بود و او دیگر کمتر در محیط خانه حضور داشت و حالا این مریم بود، دانشآموز راهنمایی که موتور مبارزه را در مدرسهیی که هیچ خبری از این حرفها نبود، روشن میکرد. انشاهای تند و تیز مینوشت و محفلهای سیاسی با همکلاسیها و گاه هم شعارنویسی و کارهای اعتراضی و در یک کلام شورش کرده بود. یک روز مادرم یک جوری در ملاقات به من فهماند که مریم را ساواک احضار کرده و خواسته که همراه پدرش به یکی از ادارات ساواک مراجعه کنند. گفتم چی؟ مریم؟! برای چی ساواک یک دختربچه ۱۳-۱۴ساله را احضار میکنه؟!...
وقتی در آستانه انقلاب، از زندان آزاد شدم، مرا بهعنوان اولین میهمان، به همان خانه که تازه به راه افتاده بود، دعوت کرد، در حالی که مرا غرق در بارانی از عشق و محبتهایش کرده بود، باز هم با همان زبان شیرین همیشگیاش گفت «داداش، همه دلخوشیام این بود که بیایی یک بار درست و حسابی ازت پذیرایی کنم اما روحم از وارد شدن به این شکل خانه و زندگی معذب است، من اینجا نمیمانم میخواهم ضمن تشکر از لطف آنها که این امکانات را برایمان فراهم کردند، به آنها بگویم که زندگی من این چیزها نیست و این خانه را هم تحویلشان بدهم…».
در فاز سیاسی، وقتی مریم، پایش به ستاد |مجاهدین| باز شد، به راستی در پوست خودش نمیگنجید. آنجا خودش پیشقدم انجام کارهای نظافت و امور صنفی شده بود و وقتی موافقت شد که او یکی از همین کارهای خدماتی را که داوطلب بود، موقتاً انجام دهد، انگار صاحب همه دنیا شده باشد و حالا دیگر آن جان شیفته و آن عواطف و عشق شعلهور، ظرف و بستر تمامعیار ایدئولوژیکی خودش را هم، در مناسبات پاکیزه و انقلابی مجاهدین پیدا کرده بود و این بهوضوح در عواطف و دلسوزیهایش، در پیشقدم بودن برای هر کمکی به اطرافیان و در شوق و استقبال از هر کار و مأموریتی که به او سپرده شود، بارز بود...
به راستی مریم و علیرضا، بهمثابه بینهیی از میان دهها هزار بینه دیگر، گواهان نسلی بودند که در منتهای یگانگی و بیچشمداشت به راه و آرمان شورانگیز مجاهدین و رهبر پاکبازش مسعود، عشق ورزیدند و آن را بیشکاف و عاشقانه در انجام وظایف انقلابی روزمرهشان به اثبات رساندند. این چنین بود که آنها در روز ۱۰مرداد ۶۰ در اوج قهرمانی و سرفرازی، با گوشت و پوست و آخرین قطره خونشان به عهد خود با خدا و خلق وفا کردند و نمونههایی درخشان از صدق و فدا شدند که سرلوحه نخستین و آخرین این سازمان پرافتخار است.
بعد از ۳۰خرداد... به یکی از صدها ساختمانی که با پوشش عادیسازی، برپا شده بود و دائماً هم با کوچکترین احتمال لو رفتن تعویض میشد، منتقل شد. وقتی مریم را برای اولین بار به یکی از این ساختمانها میبردم، سرشار از شکفتگی و خوشحالی بود... ماهها بعد هرچه شرایط سختتر میشد محل زندگی مریم هم دیگر اطمینان بخش نبود و مثل دیگر نفراتی که تهدید دستگیری داشتند، بایستی جا بهجا میشد. لذا بهعنوان یک مستأجر معمولی به خانهٴ یکی از هواداران که محل سفیدی بود منتقل شده بود تا یک سری از فعالیتهای پشت جبههیی را در آنجا انجام دهد. برای من البته روشن بود که مریم هرگز به آن شرایط بسنده نمیکند و خواستار حضور در خط مقدم خواهد بود. من هفتهای یک بار سراغش میرفتم... بهزودی با درخواست مریم، لحظهیی که نگرانش بودم، لحظه آزمایش سخت برای من و البته شکوه پرواز برای مریم فرا رسید... «داداش اینجا که من هستم خانه امن و خوبی است، صاحبخانهاش هم خانم خوبی است. ولی دیگر کافی است، میخواهم در تیمها و در صحنه باشم. داداش مرا ببر، داداش…».
گفتم نگران نباش، من درخواستت را منتقل میکنم، حتماً همین هفته سراغت میآیند و تو را به پایگاه میبرند. وقت خدا حافظی میدانستم آخرین دیدار است، ولی چگونه باید از هم جدا شویم… !
بهزودی قرار وصل و انتقال او به یکی از پایگاهها هماهنگ و انجام شد. بعدها یک بار هم با هم نامه رد و بدل کردیم و من گاهی خبرهایی از شور و شادابی و عشق و مایه گذاری، احساسات شعله ورش در رابطه با شهادتها… میشنیدم؛ و تا آن روز و آن خبر در حیاط اور…
تصمیم این بود که از او آنچنان جدا شوم کهگویی هرگز نمیشناختم، اما مریم با تکتک لحظاتش، با وجود سراپا عشقش، با دنیای بیرنگی و روح بدهکار و پرداختگرش که امروز آرزوی کسب آنها را دارم، همواره در وجودم زنده است، پرچم پرغرورت را که همان فروغ سرنگونی است، در دستهایم میفشارم و بالا و بالاتر میبرم؛ خواهر قهرمانم مریم… !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر