مشخصات مجاهد شهید بهروز بهنام زاده
محل تولد: تهران
شغل: ورزشکار
سن: 29
تحصیلات: -
محل شهادت: کرج
تاریخ شهادت: 1367
محل زندان: گوهردشت
شکوه یک انتخاب
«میخواهم راهی را که انتخاب میکنم تصمیم آخر باشد و تا آخر راه بروم».
اگر کسی یا سازمانی در هرنقطهیی از ایران حقتر از مجاهدین است باید از او دفاع کرد و او را پیدا کرد، اما من نیافتم».
از بهروز باید در زمره کسانی یاد کرد که پس از یک انتخاب آگاهانه، بهجانشفانی در راه آرمان مقدسشان شتافتند و بهای پایداری در این راه را با پا گذاشتن در مراحل جدیدتری از صدق و فدای انقلابی پرداختند. او در مرداد سال 1338 در تهران و در خانوادهیی مرفه بهدنیا آمد. پس از طی دوران دبیرستان، وارد دانشگاه علم و صنعت شد و در رشته مکانیک تحصیلاتش را ادامه داد.
ورودش بهدانشگاه مقارن با خیزش مردم در آستانه انقلاب ضدسلطنتی بود. شرکت فعال بهروز در مبارزه علیه شاه، بهزودی او را در برابر این سؤال قرار داد که درمیان نیروهای شرکتکننده در انقلاب کدامیک در جهت منافع و خواست مردم حرکت میکند. او بهچشم میدید که در تظاهرات و درگیریها کسانی که سینه سپر میکنند و رنج راه را متحمل میشوند طرفداران مجاهدین و جنبش مسلحانه هستند، اما آنها، حتی در تظاهرات خیابانی نیز بهطور مستمر زیر فشار عناصر انحصارطلبی قرار دارند که در هرجا زورشان برسد آرم و پرچم و تراکتهایشان را بهزیر میکشند. این تعارض از همان هنگام در ذهن بهروز جا باز کرد و زمینهیی برای آشنایی بیشتر با تاریخچه و راهورسم مجاهدین شد.
بهروز همچنین طی درگیریهای خیابانی، برخی از دوستانش، از جمله یکی از یاران صمیمیش بهنام محمد ملکلو را از دست داد. او آماج گلولههای مزدوران شاه قرار گرفت و بهشهادت رسید. این رویدادها او را هرچه بیشتر بهطرفداران مشی مسلحانه علیه رژیم شاه نزدیک میکرد. پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی و آغاز فتنه خمینی، او بهطور جدیتری درصدد پاسخ بهسؤالی که از مدتها در ذهنش نقش بسته بود برآمد. او تصمیم گرفته بود که زندگیش را وقف انقلاب و سعادت مردم کند. بهروز در کوران مبارزات ضدسلطنتی در قلب و ضمیر خود به مجاهدین وابستگی پیدا کرده بود، اما روح جستجوگرش او را برآن میداشت که در انتخاب راه، آنقدرتلاش کند تا هیچ جای شک و شبههیی در ا نتخابی که میکند، باقی نماند. خودش میگفت :«میخواهم راهی را که انتخاب میکنم تصمیم آخر باشد و تا آخر راه بروم». بهروز برای یافتن گمشده خود بارها با افراد و جریانهای مختلف بر سر مواضعشان صحبت کرد.
در همین دوران چندبار به کردستان سفر کرد. او در این سفرها از نزدیک جنایتهای رژیم خمینی و طینت ضدبشری آخوندها را در سرکوب مردم محروم کردستان میدید و کینه خمینی را بهدل میگرفت، کینه مقدسی که هر روز بر ابعاد آن افزوده میشد. با این مشاهدات بود که بهروز قاطعانه قدم بهصحنه مبارزه علیه ارتجاع گذاشت و بدون هیچتردیدی مجاهدین را انتخاب کرد. او گفت:
«اگر کسی یا سازمانی در هرنقطهیی از ایران حقتر از مجاهدین است باید از او دفاع کرد و او را پیدا کرد، اما من نیافتم».
با این انتخاب، مسیر زندگیش دگرگون شد. دیگر بهروز در جستجوی راه درستتر نبود، بلکه از این پس خود را برای توفانی که در راه بود، آماده میکرد، حالتی که میتوان در جایجای زندگیش بهخوبی مشاهده کرد. با آنکه از همه امکانات زندگی برخوردار بود، اما برای آشنا شدن با درد و رنج زحمتکشان کورهپزخانهها میرفت و مشغول کار میشد، با کارگران زندگی میکرد. با آنان با محبت و گرمی برخورد میکرد و سعی میکرد از آنان بیاموزد. در پاسخ بهدوستانش که نگران وضعیت سلامتی او بودند، میگفت: «دوران سختی در انتظارم هست و باید خود را عادت بدهم». . نمیدانم چگونه از عشق او به مسعود بنویسم تا حق مطلب را ادا کرده باشم. مسعود همان گمشدهیی بود که بهروز در کوههای کردستان و جنگلهای شمال بهدنبال آن میگشت. شیفتگی او از جستجو و آگاهیش نشأت میگرفت. بهروز یکروز در ستاد مجاهدین در تهران مسعود را دید و با او روبوسی کرد. او این ماجرا را با شور و شوق بارها برای دوستان و اقوامش تعریف میکرد.
این موضوع برای کسانی که او را میشناختند بسیار جلبنظر میکرد. چرا که بهروز عادت نداشت که از دیدهها و شنیدههایش با کسی صحبت کند». بهروز پس از این دیدار به دوستانش گفته بود، آثار بوسه مسعود را همواره و هر لحظه بر گونه و قلبم حس میکنم، این بوسه پایداری مرا در انقلاب و آرمانهای مجاهدین تا آخرین لحظه حیاتم مُهر کرده است. بهروز با این روحیه در دوره دوساله مبارزه سیاسی با رژیم خمینی فعالانه شرکت کرد و هر روز بر اندوختههای مبارزاتیش افزود. پس از 30خرداد سال 60دستگیر و بهزندان اوین منتقل شد و بلافاصله بهزیر شکنجههای وحشیانه رفت. آزمایش و ابتلای جدیدی در برابر او قرار گرفته بود. چیزی که او از مدتها قبل خود را برای آن آماده کرده بود. بهروز بهعنوان یک عنصرشناختهشده مقاوم در زندان نقش مؤثری در سازماندادن مقاومت زندانیان داشت. یکی از دژخیمان بهیکی از بستگان بهروز که خواهان آزادی او شده بود، گفته بود: «او هم در اعتصابغذا شرکت میکند و هم در سازماندهی اعتصاب شرکت میکند.
هر جا که چند نفر دست بهاعتراض میزنند بهروز هم آنجااست. اینکه الآن او زنده است از رحمت جمهوری اسلامی است، اینها را باید در همان روز اول میکشتیم». بهروز در انتقال روحیه مقاومت زندانیان بهبیرون از زندان بسیار فعال بود و با امکانات موجود نظیر ساختن کارهای دستی سمبلیک و نوشتن نامه با استعاره پیام امید و پایداری را منتقل میکرد. از جمله کارهای دستیش، گردنبند زیبایی بود که در یک طرف آن آرم سازمان و درطرف دیگر آن دو پای شلاقخورده نقش بسته بود. این کاردستی با خمیر نان ساخته شده بود. بهروز پس از مدتی به زندان قزلحصار منتقل شد. در سال 61از زندان قزلحصار طی نامهیی بهیکی از بستگانش نوشت:
«اینجا روحیه من خیلی عالی است و دلم میخواهد که خانوادهام و جامعهام دارای امید بهفرداهای روشنتری باشند.بهقول قرآن از دل این شدائد و مشکلات است که رشد و تکامل و نهایتاً رهایی و آزادی بهدست میآید. ان معالعسر یسرا». چندماه بعد در نامه دیگری با اشاره بهاینکه طی مدت اسارتش «تجربیاتی که چهبسا در شرایط قبلی در مدتهای مدیدی بهدست میآمد» کسب کرده، تأکید کرد که در اینجا «کاری جز دعا برای پیروزی رزمندگانمان در جبههها از دستمان برنمیآید… ولاتهنوا و لاتحزنوا و انتم الاعلون ان کنتم مؤمنین [ناراحت و اندوهگین نباشید. و شما برتر و بالاترید در صورتیکه مؤمن باشید] ». بهروز در نامههایش با مهارت از زبان استعاره برای رساندن پیامهایش استفاده میکرد. او در نامهیی خطاب بهیکی از بستگانش نوشت: «انشاءالله در زندگی همیشه موفق باشی، چندی پیش خبر تولد عاصفه نخستین نهال زندگی مشترکتان را شنیدم، در ملاقاتهای اخیر همواره خبرهای خوشحالکنندهیی مبنی بر تولدهای جدید میشنوم، امیدوارم این تولدها سرآغاز زندگی زیباتری برای همگی باشد. همانطور که میدانی ناهید نیز حامله است… بهتمام بچهها، بهحسین و به… سلام برسان. در زمانه بعدی عکس عاصفه یادتان نرود». توضیح: در این نامه منظور او از عاصفه، اشاره بهعملیاتی است در اوایل سال 63توسط رزمندگان مجاهد صورت گرفته بود و اصلاً موضوعی بهنام تولد عاصفه وجود نداشته است. منظور از حسین نیز، برادر مجاهد حسین دادخواه است که در آنروزها موفق شده بود از زندان بگریزد و خود را بهخارج از کشور برساند و علیه رژیم خمینی با نشاندادن آثار شکنجه بر روی بدن خود بهافشاگری بپردازد. بهروز در نامه دیگری نوشت: «امیدوارم از آنچه که در توان داری از کمک و مساعدت کوتاهی نکنی، زیرا که امروز مسأله ما مسأله استقرار اسلام است». توضیح: منظور او از اسلام، سازمان است که از آن برای رد و بدل پیامها زیاد استفاده میکرد. آخرین نامه بهروز مربوط به 4آذر سال 66حدود هشت ماه پیش از شهادتش است. موقعی که این نامه را مینوشت هنوز در زندان قزلحصار بهسر میبرد، ولی پس از آن بهزندان گوهردشت منتقل شد.
او در این نامه بهطور تلویحی القا میکند که آخوندهای جنایتکار تصمیمشان را در مورد زندانیان مقاوم گرفتهاند و او نیز خود را آماده هر تحولی کرده است. در این نامه از جمله آمده است: «بچهها همانطور که هرچه از بعد زمان و مکان از هم دورتر میشویم و دائم بر شمار سالهای در زندانبودنم افزوده میشود، من در درونم احساس پیوند بیشتری با شما میکنم. بهراستی دوری و نزدیکیها دیگر باید از ورای دریچه تنگ زمانی و مکانی نگریسته شود و… تنها با یاد گذشتهها بودن ثمری جز اندوه ندارد. گذشتهها و یادآوریشان تنها در راستای آینده است که جلوه و شکوه خاصی پیدا میکنند و یکدلیها، انس و الفتها… معنی دیگری میدهند. عزیزانم دو نکته در ذهنم میباشد یکی علت زندانیشدنها برخوردها و رفتارهای فردی نیست. دوم زندان تنها زندان محصور (نیست) پس برای من نگران مباشید و من در اینجا شاد و سرحالم». سرانجام بهروز قهرمان، در جریان قتلعام وحشیانه زندانیان در تابستان 67، در روز 12مرداد در حسینیه گوهردشت بدار آویخته شد. یکی از زندانیان از صحنههایی که در همین روز در زندان گوهردشت شاهد بوده، مینویسد: محوطه حسینیه گوهردشت در زیرزمین است و دارای سنی برای نمایش است. از سقف بالای سن 12طناب دار آویزان کرده بودند.
چشمبندم را که کنار زدم انبوه پیکر بچهها را دیدم که روی هم تلنبار شده بود. در جنوبی حسینیه را باز کرده بودند و اجساد را از آنجابهحیاط میبردند. تعدادی از پاسداران مثل لاشخورها بر روی اجساد شهیدان میرفتند و جیبهایشان را بازرسی میکردند. اگر مثلاً ساعت یا انگشتری پیدا میکردند با صدای بلند عربده میکشیدند و خبرش را بهبقیه میدادند. دو نفر پاسدار هر یک پای مجاهدی را میگرفت و کشانکشان تا دم در میبرد. بیرون، ماشین روشن آماده بود و اجساد را بهداخل آن انتقال میدادند.
هر نیمساعت یکبار گروه جدیدی میآوردند. زیر هرطناب دار یک صندلی گذاشته بودند. یک دسته 12نفره جدید را آوردند و طنابها را بهگردنشان انداختند و آنها را بهبالای صندلی بردند. ناصریان آمد و آنها را که سرود خوانده بودند با مشت و لگد زیر کتک گرفت و بعد آنها را هل داد و صندلی را از زیر پایشان کشید.
اما از صندلی چهارم بچهها منتظر نماندند و خودشان بهآسمان پریدند و بهپرواز درآمدند. صحنه بهحدی تکاندهنده بود که نمیتوانستم باورش کنم. تمام پاسداران مات و متحیر مانده بودند. ناصریان داد میزد: نفاق یعنی همین! تا قیامت ادامه دارد». بهاین ترتیب بهروز قهرمان، بههمراه 30هزار تن دیگر «پرواز کرد» و بهکهکشان شهیدان مجاهد خلق پیوست تا داغ ننگ ابدی را بر پیشانی خمینی و آخوندهای خمینیصفت بزند. بهروز همانطور که خود گفته بود تا آخرین لحظه حیات بهانتخابش وفادار ماند.
سلام بر او روزی کهزاده شد، روزی که بهخاطر رهایی خلق قهرمان ایران مشتاقانه بهمجاهدین روی آورد و روزی که در وفا بهعهد خونینش بر سر دار رفت.
مریم رجوی: بله، ایستادگان بر سر موضع مجاهدین برای آزادی ملت ایران، همان استوارکنندگان مرزهای خونین میان شرف و آزادگی با تسلیم و بندگیاند و وجدان ناآرام جامعه ایران و بذرافشان قیام و اعتراض هستند.
قیام و جنبشی که امروز در سرتاسر میهن جریان دارد، امتداد همان ایستادگی سرخفام است و کانونهای شورشی و پیشگامان جنبش دادخواهی ادامهدهندگان راه همان قهرمانان هستند.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر