مشخصات مجاهد شهید محمد (امیر) غلامی
محل تولد: تهران
شغل: معلم - داروشناس
سن: 30
تحصیلات: دکتر داروساز
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت:1362
پاييز ديگر دارد بار سفر ميبندد و زمستان از راه ميرسد. هوا باراني و سرد است. اما با اين وجود هرگاه كه از جلوي دادسرا و يا زندان اوين رد ميشوي، جمعيت خانواده ها را ميبيني كه براي ديدار با عزيزانشان و يا گرفتن خبري از آنها پشت درها به انتظار نشسته اند. شنبة هر هفته جمعيت مادران شهدا و زندانيان قيام را ميبيني كه از 4سمت پارك لاله وارد ميشوند، به هم ميپيوندند، شعار سر ميدهند، سرود ميخوانند، به ياد عزيزانشان شمع روشن ميكنند و در پايان دستها را به علامت پيروزي بالا ميبرند و الله اكبر ميگويند.
ديدن اين ايستادگي و پايداري در يكي از كانونهاي اعتراض عليه عفريتِ پليدِ ولايت فقيه، خاطرات سالهاي دهة 60 رو در خاطر زنده ميكنه. سالهاي آغازينِ آغشته به خونشدنِ دستهاي خميني و رژيم تباهي و سراسر سياهيش!
اواخر تيرماه سال 62 بود. اون زمان سه تا از برادرام توي زندان اوين بودند. سه تا رو يك جا ملاقات نميدادند و مادرم مجبور بود براي هر كدومشون جداگانه بره ملاقات. براي تغيير فضاي مادرم با اصرار راضيش كرديم چند روزي بريم دهاتمون تا هوايي عوض كنه. صبح روزي كه ميخواستيم حركت كنيم، مادرم خواب بدي ديده بود و دلش شور ميزد. گفت خواب ديدم كه يك درخت خيلي بزرگ پر از ميوه؛ ميوههاي خيلي قشنگ! اما تمام اين ميوهها رو، يه جونور سرشونو خورده. بعد خودش خوابش رو تعبير كرد كه اين ميوهها بچههاي مجاهدين هستند و اون جونور هم خمينيه كه سر بچهها رو ميخوره و اونا رو تيربارون ميكنه. مادرم راست ميگفت همون شب خبر شهادت برادرم محمّد رو به ما دادند. چه شب تلخ و جانگدازي!
فرازي از زندگي مجاهد شهيد محمّد غلامي
محمّد در 28مرداد سال 32 در تهران بدنيا اومد. شاگردي زرنگ و باهوش بود كه هميشه در كنار درس به كارهاي ديگه هم ميپرداخت. همزمان به موسسة ملي زبان ميرفت و 12ترم زبان رو فرا گرفت. به ورزش و رشته هاي هنري مثل تئاتر علاقة زيادي داشت. در ورزشهايي مثل فوتبال، بسكتبال، شنا و ژيمناستيك مهارت داشت و بعدها در دانشگاه در ژيمناستيك مقام اول رو به دست آورد. هميشه تعطيلات تابستان رو كار ميكرد. سال 50 توي كنكور در رشتة داروسازي، دانشگاه اصفهان قبول شد. محمّد توي همة كارها جدي، سختكوش و منظم بود. در دانشگاه با بچه هاي مجاهدين كه زنداني بودند آشنا شد و از اون به بعد دل به مجاهدين سپرد. توي روزهاي انقلاب57 سر از پا نميشناخت. هميشه در تظاهرات شركت ميكرد. پخش نوار، اعلاميه، كتاب، و آگاه كردن فاميل و دوستان از كارهاي هميشگي اش بود. بعد از انقلاب كه خميني ضديت با مجاهدين رو شروع كرد دوباره فعاليتش رو از سر گرفت. محمّد با برخوردهاي درست و انقلابيش خانواده، فاميل و دوستان رو شيفتة مجاهدين و راهِ اونها كرده بود و همة فاميل او رو آموزگارِ خودشون ميدونستند. تا اينكه در 7مهر سال 61 دستگير شد.
محمّد صداي گرم و خوبي داشت. توي زندان هم برامون ميخوند و هم شعر دكلمه ميكرد. «سرنوشت» اسم يكي از شعرهايي بود كه هميشه ميخوند. به اين شعر علاقة زيادي داشت و تمام احساساتش رو توي واژه واژه هاي اون ميريخت.
«سرنوشت»
پس از مرگم نمي دانم چه خواهد شد!
نميخواهم بدانم كوزهگر از خاك اندامم چه خواهد ساخت؟
ولي بسيار مشتاقم كه از خاكِ گلويم سوتكي سازد
گلويم سوتكي باشد بدست كودكي گستاخ و بازيگوش
كه او يكريز و پي در پي، دمِ گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد
و خوابِ خفتگان، آشفته و آشفتهتر سازد
بدينسان بشكند در من، سكوت مرگبارم را!
وقتي محمّد رو دستگير كردن، 3-4 ماه ملاقات نداشت و اصلاً به ما جواب درستي نميدادند كه كجاست؟! من از وقتي دستگيرش كردند ديگه نديدمش. چون فقط به پدر و مادر و به خواهر و برادرهاي بالاي 40سال ملاقات ميدادند. تا اينكه بعد از اون معلوم شد و كم كم همه چيز رو فهميديم. فرداي روزي كه خبر رو شنيديم، پدر و مادرم رفتند اوين. اونجا بهشون شمارة قبر داده بودند. قطعة 97 رديف 54 شمارة 30! از اوين رفته بودند پزشك قانوني، بعد بهشت زهرا… دژخيمها از ترس جنازه هاي بچه هاي ما رو هم بهمون نميدادند.
وقتي برگشتند خونه، همة فاميل جمع بودند. پدرم ميگفت جرم بچه ام اين بود كه زير بار ظلم خميني نرفت. جلوي گلوله هاي خميني رفت ولي زير بار زورش نرفت. مرد بود و شهامت داشت. مادرم هم بلند گريه ميكرد و ديگه هيچي حاليش نبود. هر كي مي اومد، بنا ميكرد به رسواكردن خميني و دار و دسته اش. چند روز بعد هم كه براي تحويل گرفتن وسايل برادرم رفت، اونجا هم كوتاه نيومد.
«مردم اين ساكِ دامادي پسرمه! اين هم لباسهاشه! ببينيد همه چيزش كامله. اين هم ساعتش…» بعد همة وسايل ساك رو بيرون مياره و با صداي بلند حرف ميزنه.»
«جمعش كن و زود از اينجا برو وگرنه همة اينها رو هم ازت ميگيريم!»
«غلط ميكني حرف بزني… بچة من دكتر داروساز بوده! مثل تو نفهم و بيسواد كه نبوده. سر پل صراط جلوي همه تونو ميگيرم. از اون خمينياش گرفته تا لاجوردي و شما آشغالا. اونجا سر پل صراط، خدا مو رو از ماست جدا ميكنه…»
آره… محمّد روز 2مرداد سال 62 براي هميشه ما رو ترك كرد. اون روز تموم صحنه ها مثل پردة سينما از جلوي چشمم ميگذشت. پيش خودم فكر ميكردم اون موقع كه اسمش رو براي اعدام خوندن چه حالي داشته و چي گفته؟! و اونموقع بچه هاي ديگه چه حالي داشتند؟!
محمّد… تمام احساساتش رو توي واژه واژه هاي شعر ميريخت.
پس از مرگم نمي دانم چه خواهد شد!
نميخواهم بدانم كوزهگر از خاك اندامم چه خواهد ساخت؟
ولي بسيار مشتاقم كه از خاكِ گلويم سوتكي سازد
گلويم سوتكي باشد بدست كودكي گستاخ و بازيگوش
كه او يكريز و پي در پي، دمِ گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد
و خوابِ خفتگان، آشفته و آشفتهتر سازد/ بدينسان بشكند در من، سكوت مرگبارم را!
مریم رجوی: بله، چنانکه مسعود، درباره این شهیدان گفته است: این خونهای پاک، جوشیدن آغاز خواهد کرد... و خمینی نخواهد توانست این شعله را خاموش کند...
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر