مشخصات مجاهد شهید نادر خوشباف فرشی
محل تولد: تهران
تحصیلات: متوسطه
سن: 19
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: 1361
درمعبر پـُرپيچ وخم و پـُرفراز و فرود زندگي, اون هم درمسير توحيد و يكي شدن, قدم زدن كارساده اي نيست, اگه كه گوهر و مقصود ِغايي (غايي = نهايي) در انتهاي اين مسير پرشكوه مي درخشد , پس بايد كه به طي كردن و عبور از اين معبردل انگيز تا رسيدن به سرمنزل مقصود وفادار و متعهد باقيموند.
البته وفاداري هم معني حقيقي خودش رو داره , همينطور تعهد. وفاي به عهد نه به لَق لَق زبونه و نه به پروراندن ايده هاي خوش درذهن , وفا در ميدان عمل خودش رو نشون ميده , تار تارِ وفا از قلب، و پودش از جانه, يعني همه سرمايه و حيات يك انسان . عهد و تعهد مسئوليتي است كه خدا بردوش انسان گذاشته, همون امانتي كوهها و آسمان از بدوش كشيدنش تن زدند اما انسان آن را بدوش كشيد.
آسمان بار امانت نتوانست كشيد
قرعة فال به نام من ديوانه زدند
اگر ماروي زمين هستيم , پس لابد براي كسي و براي چيزي هستيم . براي پيمودن مسيري و رسيدن ازنقطه اي به نقطه اي بالاترو بَرتر و براي بازهم خواندن سرود جاودان هستي.
البته فكرنكنين كه باز اينها همه حرفهِ , نه ! گفتم كه قدم زدن دراين جاده به لَق لَق زبون نيست ! توي اين راه همين كه پا مي گذاري , تا چشم كار مي كنه گواه است و گواه . نياز به حرف زيادي نيست, حرفها رو اين گواهان مي زدند و ما فقط بايد كه به خودمون زحمتي بديم و چشم و گوشمون رو به سمت اونها تيزكنيم .
نگاه كنيم به چپ , راست , بالا و پايين همه جا هستند و با چهره هاي جاودانه شون با ما سخن ميگن ,كافي است نگاه در نگاه و چشم در چشم در چشمشون بشيم و راز سرخ زندگي شون رو بپرسيم. مطمئن باشيد كه جواب خواهند داد و اونوقت كه لبانشون ازگفتن راز فرو مانده حس خواهيد كرد كه طپش قلبتون با صداقت زلال برق نگاهشون گِره خواهد خورد و اين پيوند توشه راه شما نيزخواهد شد.
پس اينبار هم با ما در پيمودن دراين مَعبَرپـُر راز همراه باشيد تا نگاهِ قلبمون به گواهي ديگه پيوند بزنيم.
نگاهم به نگاهش گره خورد , ايستادم نمي دونم چي شد كه شروع كردم باهاش به حرف زدن ... نامت را مي دانم . نادر خوشباف فرشي . با شماره شناسنامه 292 صادره ازتهران نيز باز شناختمت . 19 سال داشتي , دانش آموز دبيرستان طوس تهران در خيابون قصرالدشت بودي …آره… از 20اسفند 60 هم كه اينجا توي قطعه 91 بهشت زهرايي… اما تا الان همين قدر ازت مي دونم ولي ميدونم كافي نيست , آخه تو سادگي نگاهت برقي هست كه با بقيه فرق داره حكايت از رويائي داره . برام از اونها بگو من اينجا منتظر مي نشينم , مي دونم لابد حرفهاي زيادي برام خواهي داشت.
وجود تشنة من آماده سيراب شدن… از اول, تا آخر اون 19 سال رو! … ميدوني خيليهاي ديگه هم مثل من مشتاق شنيدن حرفهات هستن.
توي همين حال و هوا و زمزمه كردن ها بودم كه دست گرمي رو روي شونه ام احساس كردم. برگشتم , ديدم آقاي ميانسالي بالاي سرم ايستاده , لبخندي شيرين برلب داشت , گفت جوون داشتي با كي حرف مي زدي , سلام عليك !
جاخوردم با لبخندي پاسخش رو دادم و گفتم : سلام ببخشيد شما؟
به گرمي دستم رو فشرد و گفت: خوش اومدي بيا تا بهت بگم, من از هم محله اي هاي نادر بودم, خوب مي شناسمش.
جواب سئوالات پيش منه.
نادر هم دبيرستاني و هم محله اي من توي تهران بود. خيلي باهوش و زبر و زرنگ و منظم بود. هميشه يادمه كتاب مي خوند, و علاقه زيادي به مطالعه داشت. از همون دوران بچگي عاشق مردم محروم بود , و كارهايي مي كرد كه تعجب همه رو برمي انگيخت, بخاطر همين اهل محل بدليل همين ويژگي علاقه عجيبي بهش داشتن. وقتي باهاش حرف ميزدم، احساس مي كردم همه وجودم گرم ميشه, چون عشق وحرارت ازكلماتش جاري بود. هيچوقت رازي رو كه در حرفهاش بعد از ديدن منطقه جنوب شهر تهران بود، از ياد نمي برم , اون روز زير و رو شده بود.
نادر با ذكاوت خاص و روح عصيانگري كه داشت , عاشق بود و متعهد . اگر به ظاهر جوان مي اومد امّا فهم عميقي از نابرابريهاي زمانه خودش پيدا كرده بود. خنده ناپيداي كودكان نازي آباد و جواديه , خونه هاي محقر حلبي آباد و دستهاي پينه بسته كارگران كوره پزخونه ها, بارسنگين مسئوليتي در تارو پود وجودش تنيده بود . نادر از اون پس رهرو راهي شد كه راهيان بسياري رو درجاده طوفاني و صعب العبورش بهمراه داشت .
نادر توي قيام 22 بهمن توي هر تظاهراتي شركت مي كرد, اون موقع 16 سالش بود , جووني بي قرار و بي آرامش. اصلاً آروم و قرار نداشت, توي راهپيمايي ها يك لحظه از افشاگري عليه شاه آگاهي دادن به اطرافيان خودش فروگذار نميكرد. يكپارچه شور بود و غوغا. تا اينكه انقلاب شد و با سازمان مجاهدين آشنا شد و همين توي زندگي اش سرفصل جديدي رو شروع كرد كه نادر رو نادر ديگه اي كرد. انگار به اون چيزي كه مي خواست رسيده بود . مثل اينكه گمشده اي رو كه داشت پيدا كرده بود. به يك آرامش خاطر و طمأنينه خاصي رسيده بود كه تا بحال مثل اون رو درش سراغ نداشتم ....
اون موقع ما از اون محله رفتيم ولي هميشه جوياي احوالاتش بودم . آخه نادر رو خيلي دوست داشتم, و هميشه فكر ميكردم كه هنوز اونطور كه بايد اون رو نشناختم. دنيايي كه اون انتخاب كرده بوده خيلي ژرف بود.
ژرفاي دنياي نادرخوشباف فرشي, در ارزشهاي زندگي حقيقي انساني خلاصه ميشد كه او در آرمان مجاهدين خلق يافته بود. نادر سپيدي صداقت رو در رنگ سفيد, سرخي قيمت راه را در قرمزي ستارة پيشتاز, درد و رنج كارگران كوره پزخانه رو در سندان و داس, راز خنده هاي كودكان نازي آباد رو در شاخه زيتون صلح و راه رهايي همه و همه اينها و رسيدن به مقصود رو درسلاح و نام مجاهد رو در تماميت آرم سازمان مجاهدين خلق ايران يافته بود. آرمي كه بر پيشاني اون آية فضل الله المجاهدين علي القاعدين اجراً عظيما حك شده بود و نادر هم جزء كساني شده بود كه خداوند اونها رو بر نشستگان برتري داده بود. پس از30 خرداد60 نادر پا در مسيري گذاشت كه ابتلائات و فراز و فرود بسياري روپيش رو داشت.
اواخر شهريور سال 60 بود. چند وقتي ديدم خبري از نادر نيست. حسابي بيقرار ديدارش بودم. پرس و جو كردم كه بفهمم چه اتفاقي افتاده. بچه ها گفتن روز 13 شهريور توي خونه يكي از اقوامش تحت محاصره, توسط پاسداران دستگير شده و از اون موقع توي زندانه. باورم نمي شد! نادر و زندان ؟ نادر و به بند كشيده شدن ؟ نادر و اسارت ؟ نه, اين واقعيت نداشت.
حدود 4 ماه اون رو توي سلول انفرادي دركميته مركزي نگهداشته بودن, فكر ميكردن تنهايي و انفرادي عزم و اراده پولادين اون رو در هم مي شكنه! چقدر خام خيالن اين دژخيمها! بعد كه ديدن به نتيجه اي نمي رسن به زندان اوين بردنش و زيرشديدترين شكنجه ها و بازجويي ها , اما در آرزوي اين كه يك كلمه حرف از دهان نادر بشنون ناكام موندن. تا دَم آخر خامشون كرد و اونها ازكار اصلي نادر هرگزخبردار نشدن. هرگز!
دژخيم هرگز نفهميد كه اين جوان 19 ساله, كه اتهام”حمل اسلحه“ رو به او زده بودن, معاون فرمانده گروه بود. نادر با درايت و زرنگي بسيار, در اولين و آخرين ملاقات كه با نزديكان خودش دركميته مركزي داشت, هنگام خداحافظي و روبوسي درگوشي گفته بود كه مسئوليت و كار اصلي من رو هيچ كس نمي دونه و من سعي مي كنم كه پرونده ام روي همين موضوع ”حمل اسلحه“ باقي بمونه. من هيچوقت به سازمانم خيانت نكرده و نخواهم كرد.
توي زندان بارها و بارها زير شكنجه و شلاق از هوش رفته بود . يكبار بمدت 45 دقيقه اون رو ميزنن كه ضمن شكنجه و شلاق انگشت پاش مي شكنه , اما باز هم شكنجه رو ادامه و بازهم ادامه ميدن.
ازش خواسته بودن كه توبه كند و توي تلويزيون مصاحبه كند , اما نادر بهشون جواب داده بود:
«من هرگز زير بار اين ذّلت و خواري نخواهم رفت و هم چون ساير مجاهدين بايد تا به آخر اين راه رو كه راه خدا و خلق است بروم».
توي زندان در مقابل اين حرف كه سعي كن بطور تاكتيكي توبه كني گفته بود « نه , نه » هرگز، دشمن ميخواد از اين طريق روحية عمومي مجاهدين رو درهم بشكنه، اين آرزويي است كه به گور خواهد برد، محاسباتي مثل توبه تاكتيكي و اين قبيل غلط است چون دست دشمن رو در ايجاد روحية يأس باز ميكنه، هرگز و يك لحظه تن به ذلت نخواهم داد. آري دشمن پَست تر و نفرت انگيزتراز اين حرفها ست كه شما مي دانيد .
قامتت به استواري كوه
صداقتت به زلالي آب
عشقت به وسعت دشت
بي انتها
ترانه ات عهد و پيمان
و ستيزت با ظلمت شب سِتَبر
بي پايان
نادر در ستيز با شب ستبر, فرياد نعره حق كشيد و ترانه عهد و پيمانش تيرگي شام ظلماني رو دريد و شكافت .
از اول گفتم كه قدم برداشتن در معبر يكي شدن و عشق كارساده اي نيست, مسيري صعبه اما پر شكوه و گفتيم كه اين تنها حرف نيست, مسيري است پيموده شده توسط هزاران گواه, و نادر يكي ازاين گواهان بود.
نادر خوشباف فرشي , جواني كه دراين جاده پرافتخار گام برداشت, سر انجام بعد از طي طريق بعد از گذراندن عمري كوتاه , اما پُـر بار در زندگي , در سرخي وفاي به عهد در غلتيد.
آخر كه به جايي نرسيدن نادر رو تيربارون كردن, روز 20 / اسفند / 60 . اونها فكركردن كه نادر رو كشتن و از بين بردن! اما نادر هرگز نمرد. چرا كه او هرگز به عهد و پيمان خودش پشت نكرد. خم به ابرو نياورد و دهان به گفتن اسرار باز نكرد. نادر هنوز كه هنوزه توي دل من و ما بچه هاي طوس و بيشماران ديگه زنده است. حالا وصيتنامه اش رو گوش كن !!
او در روزي سرد از فصل زمستان سرخي رگهايش رو برسپيدي برفها پاشيد و با گرمي خونش برفها رو آب كرد, برفهاي سرد زمستان ديو سياهي رو… آره اين بود داستان نادر ما.
وقتي داستان مرد ميانسال (همان هم محله اي نادر) به اينجا رسيد , تازه نادر رو شناختم .تازه فهميدم, كه چرا نگاهم ازهمون لحظه اول بانگاهش گره خورد و چرا باهاش ايستادم به حرف زدن . ......
تازه فهميدم كه چرا برق سادگي نگاهش برام گوياي رويايي تازه بود, رويايي كه حالا يك كمي اش رو فهميده بود. روياي عشق به آزادي و پذيرا شدن تحمل رنج و تعب براي رسيدن به اون آخه هررويا و هرآرزويي كه داري بايد براش قيمت بدي .آره اين يكي ازدرسهايي بود كه اززندگي نادر گرفتم . ولي همين يك درس براي من كه گمشده اي داشتم كافي بود. ... من راهم رو پيدا كردم .....
بله, اين نادر و نادرها هستن كه توي اين معبر پر شكوه گواهان و آموزگاران درس وفا و آزادي ميشن, اونها هستن كه نامشون و يادشون تا جاودان باقي خواهد موند و تاريخ يك خلق از اونها به قهرماني و رشادت و وفاي به عهد ياد خواهد كرد.
نادر هم مثل هزاران ديگر ستاره اي شد و درآرم خونبار سازمان پرافتخار مجاهدين درخشيد و برتارك آسمان پرستاره معبرآزادي نشست. پس تا آن زمان كه اين جاده باقيست, جزء گواهان حقانيت اين مسير پرشكوه خواهد بود. مسيرپرشكوه نيل به آزادي.
مریم رجوی: نامهای آنها را خمینی پنهان کرد، اما نامآورترین زنان و مردان تاریخ معاصر ایراناند. مزارهایشان را مخفی کردهاند، اما حاضرترین و آشکارترین وجود رزمنده ملت ایراناند.
و سالهاست بر سر دار رفتهاند، اما سرود سرخ آزادی بر زبان آنها جاری است.
با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر