۱۳۹۷ آذر ۳, شنبه

مجاهد شهید سیما حکیم معانی


مشخصات مجاهد شهید سیما حکیم معانی
محل تولد: تهران
شغل: کارمند وزارت نفت
تحصیلات: دانشجوی رشته اقتصاد ملی
سن: 24
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: 1360

ستيزِ من تنها با تاريکي است من براي نبرد با تاريکي چراغي مي افروزم و در روشناي آن، شمشير ميكشم. مقاومت و ايستادگي در مسيرآزادي, قبل از اينكه به ظرفيت آدمها بستگي داشته باشه به انتخابشون و ميزان وفاداريشون به اين مسير بستگي داره. كافيه كه ايستادگي رو انتخاب كني و براي ستيز با سياهي شمشير مبارزه و مقاومت رو از نيام بكشي, اون وقته كه هيچ دژخيمي نميتونه تو رو به زانو در بياره. پس انتخابها رونبايد دست كم گرفت. اگه از دايره تواناييهاي فردي بيرون بيايم و با اون سرچشمة انرژي ها پيوند بخوريم، اون وقت با ظرفيتي از انرژي مواجه ميشيم كه قبل از اون هيچ تصوري ازش نداشتيم. همه اونهايي كه مسير آزاديخواهي رو تا به آخر پيمودن و جانهاي شيداي خودشون رو فداي اين آرمان بالا بلند كردن هم, قبل از هر چيز انتخاب كرده بودن كه به هر قيمت در ستيز با تاريكي جهل و ارتجاع باشن و بعد هم براي حفاظت از اون انتخابشون و تداوم بخشيدن به اون, از دايره ي تنگ ِتوانمندي هاي فردي بيرون اومدن و به سرچشمه وصل شدن. به خاطر همين هم هست كه هرگز جا نزدن. به خاطر همين هم بود كه حماسه آفريدن و راه بَدَل شدنِ غنچه به گل سرخ رو پيمودن. اگر ما هم امروز بنام گلهاي سرخ مي خونيم به خاطر اينه كه به دنبالِ راز گل سرخ هستيم. ميخوايم به راز شكفتن پي ببريم و صحاري شب رو به باغهاي بارور تبديل كنيم. پس باز ميخوانيم به نام گلِ سرخي ديگر…

يكم آذرماه سال 1360
سيما حكيم معاني، در حال عبور از يك خيابان فرعي، توسط گشتِ گروه ضربت زندان اوين مورد مشكوك تلقي شده و دستگير ميگردد.
پروندة سيما به شعبة 6 دادسراي زندان اوين ارجاع ميشود.

« به محض رسيدن به شعبة6، بي دادگاه اوين، بعد از طرح چند سوال، وقتي بازجوها متوجه ميشن كه سيما هرگز اسرار و اطلاعاتش رو فاش نخواهد كرد و دهان باز نميكنه، بدون لحظه اي درنگ او رو به اتاق شكنجه منتقل ميكنن.»

یکی از یاران سیما می گوید: «سيما رو يه بار قبل از سي خرداد ديده بودم. بعداً هم توي اسفند 60 در زندان اوين ديدمش. بهم گفت اگه آزاد شدي به خانواده ام بگو كه من رو شكنجه كردن و بعد برام شكنجه هاش رو تعريف كرد.
در حالي كه دستهاي سيما رو بطور قپاني از پشت دستبند زده بودن او رو به تخت شكنجه بسته بودن و بازجويي به نام اكبري به همراه چند دژخيم ديگه وحشيانه شروع به زدن كابل به سر تا سر بدن سيما ميكنن. در اثر شدت ضربه هاي كابل و مقاومت سيما، او به زمين مي افته و چون محكم به تخت بسته شده بود، تخت شكنجه رو هم با خودش برميگردونه. بازجوها سعي ميكنن او رو به وضع اولش برگردونن؛ ولي سيما همه قواش رو جمع ميكنه و مانع اينكار ميشه. به خاطر همين شكنجه گرها مجبور ميشن كه پاي سيما رو از تخت باز كنن و دستهاش رو در همون حالتي كه از پشت دستبند زده شده بود، از بالاي سرش به جلو برميگردونن. با اين حركت وحشيانه، هر دو دست سيما ميشكنه. بعد او رو در همين حالت از زمين بلند ميكنن و آويزون ميكنن. به خاطر همين هم هر دو دستش فلج شده بود و حتي كوچكترين كارهاي شخصي اش رو هم نميتونست انجام بده و بچه ها به او كمك ميكردن.
 دژخيمهاي شكنجه گر تمام مدت، با نعره هاي وحشيانه سيما رو تهديد ميكردن و از او اطلاعاتش رو ميخواستن. اما عشق به خدا و خلق چنان نيروئي به سيما بخشيده بودكه به رغم اين همه شكنجه، لب از لب باز نكرد. ميگفت هر بار كه شكنجه گر اصرار ميكرد كه اطلاعات خودم رو بدم، تنها جواب ميدادم من چيزي براي گفتن ندارم.

یار دیگری از سیما در زندان از او چنین تعریف می کند: «يه روز در بند باز شد و يه نفر جديد وارد بند شد،كه در اثر شدت شكنجه دولا دولا و خيلي به‌سختي راه مي‌رفت. دختري بود سيه‌چرده، با قدي بلند و چهره‌يي شكسته، اما جذاب و مهربان، طوري كه آدم توي همون ديدار اول مجذوبش ميشد. به طرفش رفتم، پاهاش آش‌و‌لاش بود. بهش گفتم مي‌خواي كمكت كنم؟ به صورتم نگاه كرد و خنديد. چهره‌اش به نظرم آشنا ميومد، اما او رو نشناختم. گفت: اعظم من رو نمي‌شناسي؟ من خجالت كشيدم كه او من رو ميشناسه، اما من او رو به جا نميارم. دوباره با مهربوني خنديد و گفت، «سيما» هستم! يادت رفته؟ حق داري، چهره ام تغيير كرده، اما خودم عوض نشدم. از يكي ‌‌دو جا هم كه توي انجمن معلمهاي هوادار مجاهدين با هم كار كرده بوديم، اسم برد. يه دفعه او رو شناختم. گفتم: عجب! سيما تويي؟ چقدر قيافه‌ات عوض شده!... باور كردني نبود، «سيما حكيم معاني» بود كه چهره  اش ظرف يك سال بيش از ۱۰سال شكسته شده بود.»

«سيما شكنجه گرها رو اونقدر مستأصل كرده بود كه نعره ميكشيدن. خود اكبري بازجوي سيما كه يكي از جلادترين شكنجه گرهاي اوين بود، گفته بود: تا حالا هيچكس نتونسته بود مثل اين من رو خسته و كلافه كنه!
سيما از شدت درد و فشار،20كيلو وزن كم كرده بود و خيلي ضعيف شده بود. با صندلي چرخدار حركت ميكرد ولي با وجود اين وضعيت حتي لحظه اي آروم و قرار نداشت. با تلاش خودش و به كمك ساير بچه هاي بند يكي از دستهاش را با ورزش تونست تا حدي كه توي انجام بعضي كارها كمكش كنه راه بيندازه. مواقعي كه بچه ها اصرار ميكردن كه كمي استراحت كنه، قبول نميكرد و ميگفت، وقت كمي دارم، زياد فرصت ندارم. سيما براي پيمودن راه تا به آخر بيقرار بود.»

«قبل از 30خرداد60 كلي با هم كار كرده بوديم. سيما دختر يكي‌يك‌دونة يك خانوادة به‌طور نسبي مرفه، با تحصيلات دانشگاهي بود. توي زندگيش هيچي كم نداشت، اما مبارزه رو انتخاب كرد و تا آخر هم توي اين راه ثابت‌قدم و استوار موند.زخمهاي پاش عفوني شده بود و عفونت به خونش زده بود. تمامي انگشتهاي پاهاش شكسته بودن. دژخيمها در انتقام از مقاومت و تسليم‌ناپذيري سيما و براي عذاب دادن بيشتر او اقدامي براي معالجه‌اش نميكردن. و آخرِسر هم او رو با همون وضع به جوخة تيرباران سپردن.»

ظهر روز 19 اسفند سال 1360
توي بند 240 بوديم و داشتيم ناهار ميخورديم كه از بلندگو اسامي تعدادي از بچه ها رو خوندن. سيما هم جزء اونها بود. يه دفعه سكوت همة بند رو فرا گرفت. چون همه ميدونستيم كه اين اسامي براي اعدامه. ولي هيچكس باورش نميشد. سيما با خونسردي تمام به خوردن غذا ادامه داد، وقتي غذاش تموم شد، بلند شد و با كمك بچه ها آماده رفتن شد. همة بند بالا و پايين به هم ريخت. بچه ها از سر سفره بلند شدن و توي راهروها تجمع كردن. طوريكه پاسدارا نميتونستن التهاب بوجود آمده در بين بچه ها رو آروم كنن. بچه ها پشت درِبند از پاسدارها ميپرسيدن كه اين اسامي به چه علت خونده شد؟ اونها هم گفتن انتقالي هستن و به بند پايين منتقل ميشن. طبق معمول موقعِ وداع، تنها نگاه و سكوت بدرقة راه اين ستارگان بود. بچه ها رو به بند پايين بردن و بلافاصله يكبار ديگه اسامي رو جهت بازجويي تكرار كردن. ولي از اونجايي كه بازجوئي اين نفرات تموم شده بود، همه يقين كردن كه براي اعدام برده شدن. به اين ترتيب بود كه در غروب 19 اسفند60، سيما و چند نفر ديگه از بچه ها سرفراز و روسفيد به ميثاق خودشون با خدا و خلق وفا كردن و به جانب معبود شتافتن. همون شب صداي رگبار و به فاصلة كوتاهي، صداي تكتيرهاي خلاص توي بندهاي اوين طنين انداخت.

يك صدا، سكوت را ميشكند، يك شعله، تاريكي را انكار ميكند و يك قدم حركتي به راه مي اندازد. بله، سيما هم با مقاومت خودش تا پايِ جان و تا آخرين دَمِ حياتش، صدايي شد كه سكوت سنگين شب رو شكست و شعله اي شد كه تاريكي رو شكافت و در هر نَفَسْ انكار كرد. سيما از نسلي بود كه ايستادگي رو انتخاب كرده بود. سيما از نسلي بود كه سوختنِ پروانه وار، بر گردِ آتشِ مقاومت رو برگزيده بود و اين چنين بود كه جان خودش رو بر سر اين آرمان بالابلند گذاشت. اما راستي منشأ اين انتخاب چي بود؟ و رمز و راز اين ايمان و ايستادگي رو در كجا بايد يافت؟ اين رو ميشه از جملات آخرين خطوط نامة زندگي او به روشني دريافت. 

وصيتنامه مجاهد شهيد سيما حكيم معاني
به نام خدا و به نام خلق قهرمان ايران و به نام شهداي به خون خفتة خلق
من سيما حكيم معاني متولد 1336، نام پدر حاجي عباس، يكي از هواداران سازمان مجاهدين خلق ايران هستم… و اين راه و اين هدف را آگاهانه به معناي انقلابي آن برگزيدم…شركت تمام عيار در خروج از دوران كوري و ناآگاهي گذشته از آن گاهي بود كه دانستم آنهايي كه شهادت و رنج و شكنجه هاي طاقت فرسا را به درجات خريدند هيچگاه نميتوانستند از شور انقلابي و عشق به خدا و خلق بي بهره باشند، زيرا در حركت به سوي غايت و مقصدِ وجود، بايستي از صافيهاي گوناگون شناختي و خصلتي رد شد تا همپاي داعيان الي الله پيش رفت. … و من تمام اين معيارها را در آرمان خونين مجاهدين يافتم و خواستم كه در اين راه و در فرداهاي شايد نه چندان دور به گونه اي همه جانبه افتادگان از پاي و ياران به عهد وفاكرده را ياري دهم و بار امانت را به دوش نحيف خود بكشم.
 … من به ارتجاع، به اسلام پناهان چماقدار، به اين قداره كشان و سينه زنان زير پرچم اسلام ميگويم كه اين فداشدن و قرباني دادن سنت لايت غير تمامي مجاهدين و مبارزين در مبارزه با استثمارگران و ستمگران طولِ تاريخ و منجمله شماست و ما چنين اراده كرديم…  و شما در مقابل اين تودة عظيمي كه درخت طيبة عشق به مجاهدين و آرمانشان در قلوب آنها ريشه دوانيده چه ميخواهيد بكنيد اي شب پرستان؟ ” أليس الصبح بقريب” . در آخر با خواهران و برادران مجاهد و ميليشيايم سخني دارم و آن اين است كه برنامه ريزي صحيح و انقلابي و مطالعه صحيح و اصولي همراه با عمل مناسب آن و ساده نانگاشتن امر مبارزه، ضرورت حركت در اين راه پر پيچ و خمِ رهايي خلقهاست.
زنده باد آزادي – درود بر سازمان مجاهدين خلق ايران – مرگ بر ارتجاع پيش به سوي جامعة بيطبقة توحيدي- 6/2/60 سيما   

گر مرد رهي ميان خون بايد رفت 
از پاي فتاده سرنگون بايد رفت
تو پاي به راه دَرْنِهُ و هيچ مپرس
خود راه بگويدت كه چون بايد رفت.

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر