۱۳۹۷ شهریور ۲۶, دوشنبه

فرزانه اورمزدی دختر پاک مام وطن


مشخصات مجاهد شهید فرزانه اورمزدی
محل تولد: تهران
شغل: رئيس کشاورزی
سن: 23
تحصیلات: -
محل شهادت: تهران
تاریخ شهادت: 1361

با در دست داشتن يك جلد شناسنامه ميشه داستان زندگي خيلي ها رو تعريف كرد. فوقش شايد نياز باشه با دوسه نفر از اقوامشون هم صحبت كرد. اول اسم و فاميل و تاريخ تولد رو مينويسي، بعد نام پدر و مادر و بعد هم تعداد فرزندانشون رو، بعد كار و بار و مهمترين اتفاق زندگيشون رو و در آخر هم با ثبت تاريخ فوت داستان رو به پايان ميرسوني. اين يعني همون روال معمول! اما داستان زندگي هيچ شهيدی رو نميشه مطابق روال معمول نوشت. آخه تاريخ تولد و تاريخ شهادت و بازخوانی خاطرات، بازگوكننده زندگي اون شهيد نخواهد بود و مرگ، فصل پاياني داستان زندگي هيچ شهيدي نيست. شهادت و پر گشودن، تازه يك شروعه…

رفته بودن ملاقاتش. ميخواستن دختر دلبندشون رو ببينن. شنيدن صداي فرزانه، مايه دلگرمي بود. حتي اگه اين صدا از پشت شيشه شنيده ميشد. از بيست و دوم شهريورماه سال 60 كه فرزانه دستگير شده بود تا اون روز كه هشتم آبان سال 61 بود، فقط دو بار تونسته بودن صداي فرزانه رو بشنون، اون هم از پشت تلفن. مادر هر شب با عكسهاي فرزانه خلوت ميكرد و اشك مي ريخت و پدر نگران و مضطرب، براي دريافت خبري از دخترش لحظه شماري ميكرد. حالا هر دوي اونها، خسته و رنجور، با دلي سرشار از شوق ديدار، جلوي در ملاقات زندان اوين رسيده بودن و با بيتابي از هر پاسداري سراغ دخترشون رو ميگرفتن. پاسداري كه پشت ميز نشسته بود، در پاسخ به سوال پدر در مورد فرزانه، بدون اينكه به پرونده يي نگاه كنه گفت: دختر شما اينجا نيست. شماره تلفن بدين تا پيداش كنيم و بعد بهتون زنگ بزنيم. 
پاسدار جنايتكار، منتظر پاسخ پدر و مادر فرزانه نشد. بلافاصله از پشت ميز بلند شد و از اتاق بيرون رفت. نگاه مادر نگرانتر شده بود و چهره پدر تكيده تر. چي بايد گفت؟ چي ميشد گفت؟ 
مادر و پدر به پاسداري كه جلوی در ايستاده بود شماره تلفن يكي از اقوامشون رو دادن و بعد با دلي بيقرار و خاطري پريشون، راه افتادند. پدر گفت بريم خونه، اما مادر كه بي طاقتتر از اون بود تا سكوت و انتظار خونه رو تاب بياره، گفت، نه، بريم خونه نوری خانم، شايد همين امروز زنگ بزنن. 
دم ظهر بود كه به خونه نوري خانم رسيدن. خود نوری خانم در رو باز كرد. چشمهاي سرخ و نگاه اشك آلود نوری خانم، همه داستان رو بازگو ميكرد. مادر همونجا جلوي در نشست و ضجه كشيد. پدر زير لب گفت: كمرم شكست. لحظاتي بعد از هر گوشه خونه نوري خانوم صداي گريه و شيون بلند شد. 
پاسدارها تلفن زده بودن و در نهايت بيشرمي و وقاحت، جنايت رو در جمله يي اينطور خلاصه كرده بودن: ”بنا به تقاضاي خودش، شب گذشته حكم شرعي!!! در موردش به اجرا گذاشته شد. به بهشت زهرا بريد و از اونجا محل دفن رو بپرسيد.“

خبر همين قدر مختصر و ضربه به همين اندازه ناگهاني بود. شايد بايد دلي مثل دل پدر و مادر داشت تا درد شنيدن چنين خبري رو حس كرد. اگر چه در اين بيست و هفت ساله، هزاران هزار، پدر و مادر داغدار، چنين خبري رو با جملاتي كمتر يا  بيشتر شنيدن اما اين خبر و اندوه شنيدن اون هنوز هم تازگي داره و جانكاهه. با هزار سختي و مصيبت، و با هزار  اميد وآرزو با لحظه لحظه هايي از خاطره به درازاي بيش از 20سال؛  جوونه يي پا ميگيره و رشد ميكنه و بعد گردبادي سمي و سياه، بيرحمانه ميتازه و هستي سبز اون رو به تاراج ميبره. داستانٍ دلِ داغديده باغبوني كه اون جوونه، تمومِ زندگيشه… اما اون جوونه كه گردباد سياه او را به تاراج برد كه بود؟

مجاهد شهيد فاطمه اورمزدي كه او را فرزانه صدا ميزدند در 7 اسفند سال 1336 در تهران متولد شد. دوران دبستان را در شهرستان لنگرود و دوران دبيرستان را در دبيرستان هدف تهران و در رشته رياضي به پايان رساند. بعد از شركت در كنكور سراسري دانشگاهها در مدرسه عالي غَزالي در شهر قزوين در رشته مديريت كشاورزي پذيرفته شد و همزمان با اوجگيري قيامهاي مردمي عليه رژيم شاه از دانشكده فارغ التحصيل شد. بعد از سقوط رژيم ديكتاتوري شاه، تحت تأثير فضاي آزاد بوجود آمده با انديشه هاي سازمان مجاهدين خلق ايران آشنا شد و همين آشنايي مقدمه يي براي تغيير مسير زندگي فرزانه شد. 

فرزانه يك ميليشيا بود. ميليشيايي بي باك و جسور كه خيلي زود ضرورتهاي زمان خودش رو شناخت و در صدد پاسخ به اون ضرورتها براومد. خواستة فرزانه مثل هزاران هزار جوان پرشور ديگه، آزادي بود. انقلابي صورت گرفته بود و فرزندان نسل انقلاب به دنبال تحقق آرمانهاي اون بودن. آخر آرمان انقلاب ضد سلطنتي و معناي اين حركت متعالي چيزي جز دستيابي به گوهر آزادي نبود. درك همين موضوع براي فرزانه و فرزانه ها كافي بود تا بي چشمداشت مسير مبارزه و مجاهدت رو انتخاب كنند و با سلاح  افشاگري در برابر سركوب آزاديها و گسترش ارتجاع بايستند. 

فرزانه مدتي در رابطه با انجمن دانشجويان مسلمان دانشگاه ده خداي قزوين فعاليت ميكرد و بعد از اون به عضويت انجمن جوانان مسلمان چهارم خرداد در اومد. فرزانه در همة ميتينگها و سخنرانيهاي سازمان مجاهدين شركت داشت و همزمان با شركت مستمر در كلاسهاي تبيين جهان برادر مسعود، درك و شناخت خودش از ايدئولوژي سازمان مجاهدين رو هر چه بيشتر تعميق ميكرد. بعد از سي خرداد شصت و همزمان با شروع مقاومت مسلحانه، فرزانه هم مثل هزاران هزار ميليشياي مجاهد خلق به زندگي مخفي رو آورد و قدم در پهنه جديدي از زندگي مبارزاتي خودش گذاشت. 

دمدمه هاي غروب بود كه به سر كوچه رسيد. از دور در قهوه اي رنگ پايگاه رو ديد و بعد از نيم نگاهي به پشت سر، پا به كوچه گذاشت. فضاي كوچه مثل هر روز نبود؛ نه از سر و صداي بچه ها خبري بود و نه از تردد عابرين. فرزانه در ميانة كوچه تنها بود. لحظه يي درنگ كرد. نكنه خبري شده. يه بار ديگه به علامت سلامتي نگاه كرد. همه چيز سر جاي خودش بود. نگاهش از علامت سلامتي سْر خورد و به پنجرة طبقه دوم رسيد. پردة اتاق به سرعت تكون خورد و مردي با لباس از پشت پنجره كنار رفت. فرزانه معطل نكرد. همه چيز دستگيرش شد. در يك چشم به هم زدن از جا كنده شد و  در جهت عكس، شروع به دويدن كرد. اما هنوز به سر پيچ نرسيده بود كه سوزش عجيبي در ساق پاش حس كرد. لحظه يي بعد با پايي خيس از خون، كشون كشون خودش رو به كنار ديوار خونه يي رسوند و آخرين صحنه يي كه ديد، پايي متلاشي شده و خونين بود. و بعد پلكهايش روي هم افتاد و فرزانه بيهوش شد.

پاسداران خميني، فرزانه رو در حالت بيهوشي به بيمارستان نامداران تهران منتقل كردند و تا روز هفدهم اسفند او رو تحت نظر قرار دادند. ميزان جراحت به حدي بود كه مداواي پزشكان مؤثر واقع نميشد. اما پاسداران فرزانه رو با همين وضعيت و با پاي گچ گرفته به بهداري كارآموزي كرج كه قبل از انقلاب محل نگهداري معتادين بود و از اونجا به زندان اوين منتقل كردند.  
فرزانة بيست و سه ساله، 9 ماه تمام در اوين تحت وحشيانه ترين شكنجه ها قرار گرفت. جلادان تلاش ميكردند تا به هر شكل ممكن فرزانه رو وادار به ندامت و بازگشت از مسيري كه برگزيده بود بكنند. اما فرزانه ايستاد و از اصولش كوتاه نيومد. نه مرعوب شكنجه شد و نه مقهور تعادلي كه شكنجه گر و دژخيم در فضاي زندان ميخواست مسلط كند. آخر او از نسل پايداران بود و سيراب از چشمة مقاومت و ايستادگي. تا لحظة آخر در زير شكنجه ها دم بر نياورد و جانانه مقاومت كرد. سرانجام در شب سوم آبانماه سال 1361 به همراه هفتاد مجاهد ديگه تيرباران شد. 

”بهتر است ايستاده بر پاهايمان بميريم تا بر روي زانوانمان زندگي كنيم.“

فرزانه به خاطر جراحت پاهاش، قادر به راه رفتن نبود و با ويلچير جا به جا ميشد. اما راستي چه سرفرازانه بر پاي اراده اش ايستاد و چه جسورانه راه پر فراز و نشيب آزادي رو در نورديد. فرزانه ايستاده مردن رو به زندگي بر روي زانوهاش ترجيح داد و رفت تا نشونه و سمبلي بشه از نسلي كه افتخارش سر خم نكردن و زانو نزدن در برابر ظلمات ارتجاعه. اما شب آخر؛ شب شهادت فرزانه، شبترين شبها بود. پاسداران رذل در حاليكه فتواي خميني جلاد در مورد تجاوز به دختران مجاهد قبل از اعدام  رو در دست داشتن به سراغ فرزانه اومدن. اما راستي كه اين جنايت هولناك و جنايات مشابه اون چيزي جز سند افتخار و پاكدامني زنان پيشتاز ميهن ما نيست. زنان و دختراني كه قساوت ارتجاع رو تاب آوردند تا حافظان شرافت يك خلق باشند. فرزانه از روزي كه گام در اين مسير گذاشت سختيها و رنجهاي مسير رو به جان خريده بود. او با خون پاكش بر بيشرافتي و جنايتٍ تجاوز و ارتجاع سياه خميني  تاخت و امروز ماييم و خاطرة تابناك او. پس سلام بر فرزانه، دختر آفتاب.

«گر بدين سان زيست بايد پست، من چه بيشرمم اگر فانوس عمرم را ، به رسوايي نياويزم، بر بلند كاج خشك كوچة بن بست…»

مریم رجوی: بله، چنان‌که مسعود، درباره این شهیدان گفته‌ است:‌ این خونهای پاک، جوشیدن آغاز خواهد کرد... و خمینی نخواهد توانست این شعله را خاموش کند... 

با ما در کانال تلگرام پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر