۱۳۹۴ شهریور ۸, یکشنبه

به یاد مریم و رضا محمدی بهمن آبادی


مجاهد شهید رضا محمدی بهمن آبادی
محل تولد: تهران
شغل - تحصيل: لیسانس
سن: 35
محل شهادت: تهران
زمان شهادت: 1367







****


مجاهد شهید مریم محمدی بهمن آبادی
محل تولد: تهران
شغل - تحصيل: دیپلم
سن: 28
محل شهادت: تهران
زمان شهادت: 1367





****

خواهر و برادر بر دار
به قلم مينا انتظاری

توی جابه‌جایی های اواسط سال ۱۳۶۱ بود که برای اولین بار با "مریم محمدی بهمن آبادی" در بند تنبیهی ۸ زندان قزلحصار هم سلول می‌شدم. او در رابطه با تظاهرات معروف ۵ مهر سال ۶۰ در تهران دستگیر شده و پس از ماهها تحمل شکنجه‌های طاقت فرسا و بالا و پائین های بسیار، در یک قدمی مرگ، باصطلاح با یک درجه تخفیف به‌حبس ابد محکوم شده بود. برادر بزرگترش "رضا" نیز چند ماه زودتر از او دستگیر و محکوم به‌زندان شده بود.
به‌دلیل کاراکتر و شخصیت شاد و صمیمی که مریم داشت بزودی از دوستان خیلی نزدیک هم شدیم. از چهره‌های شاخص و فراموش نشدنی زندان بود، گویی انواع شکنجه‌ها و فشارهای زندان هیچ تأثیر منفی در روحیات او نداشت و هم‌چنان صدای خنده‌های از ته دل و دلنشین او در هر بند و سلولی که بود توجه همه را جلب میکرد. یکی از ویژگیهای رفتاری او این بود که همیشه انرژی مثبت و شادی و شادابی در هاله روابط بیرونی و محیط پیرامونش منتشر میکرد... گاهی اوقات بیشتر از حالات چهره او که تماما شوخ طبعی و شیطنت بود خنده ام می‌گرفت تا موضوعی که راجع بهش صحبت میکردیم!
او که به‌همراه برادرش رضا از هواداران فعال بخش اجتماعی مجاهدین در بیرون زندان بود، در داخل زندان نیز از بچه‌های مقاوم بند بود. در حالیکه مدتها بدون حکم و در بلاتکلیفی و شرایط زیر اعدام بود ولی همواره با مسائل زندان برخورد فعال میکرد و در شکل گیری روابط و مناسبات درونی زندانیان نقش مؤثر و کیفی داشت، ضمن اینکه عوامل رژیم و آنتنها (جاسوس های رژیم) نیز حساسیت خاصی روی او داشتند.
مریم تبحر خاصی در تراشیدن سنگ و خلق اشیای مینیاتوری و ظریف سنگی داشت که بعضی وقتها هفته‌ها روی یک قطعه سنگی کوچک کار میکرد. یکی از شاهکارهایش حک کردن تصویر گلی زیبا سربرافراشته از پشت سیمهای خاردار بود که با مهارت خاصی و تنها با یک سوزن روی تکه سنگی مشکی و کوچک با ظرافت تراشیده و پرداخت کرده بود و با استفاده از یک نخ پلاستیکی که از پتوهای زندان کنده بود گردنبندی زیبا و منحصر به‌فرد با آن ساخته بود. وقتی اواخر سال ۶۱ این گردنبند زیبا را با یکدنیا صمیمیت و مهربانی به‌من هدیه کرد آن‌‌را به‌عنوان یکی از با ارزشترین و دوست داشتنی ترین یادگاریهای زندگیم تا آخرین روز و ساعت زندان تحت هر شرایطی بر گردن داشتم ولی افسوس...

اواخر سال ۶۲ یک روز حاج داوود رحمانی رئیس نابکار و بیرحم قزلحصار اسامی تعدادی از بچه‌ها ازجمله مریم محمدی، سپیده زرگر، مریم گلزاده غفوری.‌.. و من را برای خارج شدن از بند خواند. با توجه به‌شرایط آن دوره زندان و ترکیب اسمها، اولین حدسمان این بود که نوبتمان رسیده و راهی شکنجه گاه "قبر یا قیامت" هستیم. البته کمی بعد متوجه شدیم که داستان چیز دیگری است... ظاهرا در یک تجدید ‌نظر کلی از طرف دادستانی و هم‌زمان با "دهه زجر"، برخی احکام سنگین زندانیان شکسته شده بود و مثلا حبس ابد به‌۱۵ سال تقلیل یافته بود و حالا حاج رحمانی قرار بود که احکام جدید را ابلاغ کند. این وسط حکم آزادی مشروط من هم بواسطه پیگیریها و اعمال نفوذ خاصی که از بیرون زندان شده بود، صادر گردیده بود. ولی همه اینها منوط به‌یک شرط ساده و لازم الاجرا بود آن‌هم ابراز انزجار از "گروهک تروریستی منافقین!"... وقتی حاجی همه ما را بیرون از بند به‌خط کرده بود قیافه اش واقعاً دیدنی بود. او در حالیکه با ناباوری برگه‌های احکام دادستانی را در دستش بُر میزد با غیض به‌تک تک ما نگاه میکرد و با غرولند می‌گفت "مسئولین باید دیوانه شده باشند.. شاید هم نمی‌دانند شماها در چه بندی هستید". حتی حاضر نشد که احکام جدید را به‌بچه‌ها ابلاغ کند، به‌من که رسید با حالتی که انگار جواب سؤالش را پیشاپیش می‌داند پرسید "حاضری مصاحبه کنی؟" و من ساده و صریح گفتم نه! و به‌این ترتیب ما را با نثار فحش و ناسزا راهی بندمان کرد و برگه‌های احکام جدید بچه‌ها و برگه آزادی مرا هم به‌اوین پس فرستاد.

البته چند روز بعد همان‌طور که حدس زده بودیم مریم و سپیده وتعداد دیگری از بچه‌های بند را به‌شکنجه گاه معروف "قبر" فرستادند، جایی که پیش و پس از آنها نیز خیل بچه‌های مقاوم زندان را ماهها در میان تخته‌های چوبی قبر مانند، با چشم بند در سکوت مطلق و به‌طور مستمر در زیر فشارهای طاقت فرسای فیزیکی و روانی قرار می‌دادند تا شاید بشکنند... شیوه بدیعی از شکنجه که سبعیت و سفلگی سیستم سرکوب آخوندی را در عمق بیشتری به‌نمایش میگذاشت. در همان ایام "رضا محمدی بهمن آبادی" برادر بزرگتر مریم نیز با خیل زندانیان مقاوم از بندهای مردان به‌"قبرها" منتقل شده بود. سرانجام بعد از ماهها مقاومت و در پی تغییراتی که در کادر سرپرستی زندانهای مرکز رخ داد (خروج باند لاجوردی و استقرار نمایندگان منتظری)، در پائیز ۶۳ بچه‌های "قبرها" هر چند تکیده و خمیده ولی سربلند و پرغرور به‌بندهای عمومی برگشتند... من و مریم هم دوباره در بند ۴ قزلحصار به‌هم پیوستیم.
مریم که به‌خاطر شکنجه و فشارهای دوران بازجویی و شرایط تحلیل برنده بندهای تنبیهی، مشکلات فیزیکی خاصی را یدک میکشید به‌خصوص بعد از ماهها در "قبر" ماندن، وقتی به‌بند عمومی برگشت دچار بیماریهای متعددی از‌جمله کمردردهای شدید و آرتروز حاد مفصلی شده بود، به‌طوریکه با دست زدن به‌آب تمامی مفاصل دست و پای او دچار ورم و درد شدید می‌شد. بهمین دلیل در هر فرصتی با جان و دل لباسها و وسایل شخصی او را، به‌رغم اعتراض همیشگی او، دزدکی برمیداشتم و می‌شستم. حتی وقتی نوبت کارگری او در سلول خودمان و یا سلول دیگری در بند بود با اشتیاق به‌جای او کارهای روزانه را انجام می‌دادم. 
به‌رغم همه این آلام و بالا و پائین شدنها مریم هم‌چنان مثل گذشته شاد و با روحیه بود، آنقدر سر به‌سر بچه‌ها میگذاشت و شلوغی راه میانداخت که به‌شوخی "زلزله" خطابش میکردیم. با توجه به‌برنامه مطالعاتی که در زندان داشتیم چند بار با شیطنت گفت بیا با هم کتابی بخونیم، گفتم با تو نمی‌تونم تمرکز داشته باشم! گفت پس با هم روزنامه بخونیم، گفتم به‌شرطی که ساکت باشی و گوش کنی! با لحن معصومانه ای گفت باشه قول میدم! موقع خواندن مطالب روزنامه‌های موجود در بند به‌خصوص نطقهای پیش از دستور مجلس ارتجاع و افاضات آخوندهای باصطلاح نماینده، بقدری با شیرین زبانی طنز ردیف میکرد که از ادامه مطالب بازمی‌ماندیم و خنده مجالمان نمی‌داد.
اوایل تابستان ۶۴ بود که با خوشحالی خبر آزادی برادر دلبندش "رضا" را بعد از چهار سال تحمل حبس از خانواده اش شنید. اتفاقاً در یکی از روزهای ملاقات همان سال نام من و مریم در یک سری خوانده شد. ملاقاتها معمولا ۲۰ نفره و به‌وسیله تلفن و از پشت شیشه بود و هر فرد در کابینی با شماره مشخص قرار می‌گرفت. بعد از ده دقیقه که گوشی تلفن کابینها قطع و ملاقاتها تمام شده بود ناگهان جوانی متین و موقر را در کنار مادرم در کابینم دیدم که با لبخند و اشاره سلام میکرد، من نیز با سر سلامی کردم. حدس زدم از خانواده بچه هایی است که می‌شناسم هرچند که همه آن خانواده‌ها برایمان مثل خانواده خودمان بودند و انگار که سالهاست انها را از نزدیک می‌شناختیم. به‌فاصله چند ثانیه مریم مثل زلزله پرید توی کابینم و با شور و شوق خاصی گفت ببین ببین‌این رضاست، برادرم، ببین چقدر ماه و دوست داشتنی است، الهی قربونش برم‌... و همینجور شلوغ میکرد و قربون صدقه رضا میرفت، طوریکه هر سه نفر ما نتوانستیم جلوی خنده مان را بگیریم. من که محو ابراز احساسات و عواطف پاک این خواهر و برادر با هم شده بودم، دلم می‌خواست که این ثانیه‌ها تبدیل به‌ساعتها می‌شد... در این لحظه رضا با حالت تعظیم سر فرود آورد طوریکه باعث شرمندگی ما شد... پاسدارهای نگهبان سالن ملاقات با داد و فریاد از آن طرف خانواده‌ها را از سالن بیرون میفرستادند و از این طرف زندانیان را، در این حال رضا دستهایش را بر شانه‌های دردمند مادرم گذاشت و با او راهی شد، نگاهی به‌مریم و من کرد و به‌ما اطمینان داد همانگونه که ما دست در دست هم در مقابل رژیم در زندانها ایستادگی میکنیم خانواده‌ها نیز دوشادوش هم، یاور و پشتیبان فرزندان و عزیزانشان می‌باشند. روز خاطره انگیزی بود، مریم تمام مدت از رضا و خصوصیات انسانی اش می‌گفت و از اینکه عاشقانه او را دوست میداشت. آخر آنها تنها خواهر و برادر نبودند بلکه همفکر و همراه و همرزم نیز بودند. رضا در زندگی فردی و خانوادگی نیز فردی موفق و محبوب بود، با اینکه فارغ التحصیل رشته مهندسی راه و ساختمان بود و امکانات شغلی بسیاری هم داشت ولی تمام همّ و غمّ او آزادی مردم و میهنش از چنگال ارتجاع خونخوار بود. ماههای بعد نیز در روزهای ملاقات، رضا که بسیار مورد احترام خانواده‌ها بود همواره یار و یاور مادرم بود و برای آمدن از تهران به‌زندان قزلحصار کرج و برگشت به‌خانه او را همراهی میکرد.
اواخر سال ۶۴ که دور جدیدی از تنبیه شروع شد، مریم طبق معمول در اولین سری تنبیه برای انتقال به‌اوین قرار داشت. جرم او طبعا شاد بودن و روحیه بالا داشتن و روحیه بخشیدن به‌بچه‌ها بود، چیزی که اساسا خوشایند پاسداران شب و گزمه‌های خفقان و خاموشی نبود. بهرحال باز هم در بند تنبیهی با مریم بودم که البته این‌بار در اوین پذیرایی بیشتری از ما می‌شد! درگیری و حمله و هجوم مستمر به‌بندها و ضرب و شتم و آزار و اذیت زندانیان توسط پاسداران پلید زندان.
بعد از مدتی گروهی از بچه‌ها که مریم نیز در بین آنان بود برای تنبیه بیشتر از اوین به‌انفرادیهای زندان گوهردشت فرستاده شدند و نهایتا در پائیز سال ۶۶ که همه زنان زندانی سیاسی در تهران بزرگ را به‌یک ساختمان سه طبقه در زندان اوین منتقل کردند، مریم نیز به‌سالن یک (طبقه اول) که بندی بود با اتاقهای دربسته فرستاده شد و من هم به‌سالن سه که در طبقه سوم همان ساختمان واقع بود منتقل شدم.
واقعیت این بود که بعد از سالها اسارت در چنگ دشمن، همه زندانیان سیاسی دربند به‌طور عام و زندانیان مجاهد به‌طور خاص، فارغ از شرایط متحول بیرون از زندان و تغییرات داخل زندان، عمدتاً متحد و پشتیبان هم بودیم و به‌رغم اینکه در تمام آن سالها، فاصله‌های فیزیکی و جدایی های ناخواسته و مکرر بخشی از زندگیمان شده بود و خیلی هم پوست کلفت شده بودیم، ولی اتفاقاً به‌خاطر عمق روابط سیاسی و عاطفی و دوستیهای صمیمانه هرچه بیشتری که نسبت بهم پیدا کرده بودیم در این جور مواقع خیلی هم دل نازکتر و حساستر شده بودیم. به‌همین دلیل از هر طریق و به‌هر شکل به‌هر دری میزدیم و به‌هر سوراخی سر میکشیدیم تا از حال همدیگر خبر بگیریم و در صورت امکان تماس برقرار کنیم. بنابراین در شرایط جدید اوین هم با شیوه خاصی که به‌تجربه درآورده بودیم در زمان محدود و نوبتی هواخوری که داشتیم به‌دور از چشم پاسدارها و نگهبانان زندان از لابلای دیواره‌های یونولیت (عایقهای ضخیم پلاستیکی) حائل با پنجره‌های طبقه همکف، با بچه‌های سالن یک به‌سختی تماس می‌گرفتیم و اخبار بیرون زندان و اتفاقاًت داخل بند را رد و بدل میکردیم. در یکی از تماسهایی که به‌همین طریق با مریم داشتم خبر دستگیری مجدد برادرش رضا را داد، وقتی علت دستگیریش را پرسیدم، او با شیطنت همیشگی گفت "می‌خواسته بره کربلا زیارت!" اشاره او به‌قصد رضا برای پیوستن به‌ارتش آزادیبخش ملی در نوار مرزی بود. متعاقبا رضا به‌۶ سال حبس محکوم و مجددا در اوین در بندهای تنبیهی مردان قرار گرفت. خواهر و برادر بار دیگر در این سوی دیوارهای زندان در کنار هم قرار می‌گرفتند.
بهار ۶۷ نیز از راه رسید در حالیکه مریم ماهها بود که در بند تنبیهی و اتاقهای دربسته سالن یک اوین با کمترین امکانات زیستی، بدون هواخوری و هوای آزاد و نه حتی امکانی برای چند قدم راه رفتن در فضای باز، به‌همراه بسیاری دیگر از یارانش بسر می‌برد. مجاهدین سر به‌داری هم‌چون فریبا دشتی، سوسن صالحی، تهمینه ستوده، فروزان عبدی، ناهید تحصیلی، رقیه اکبری، پروین حائری، مهدخت محمدیزاده، اعظم عطاری، اشرف فدایی، فرنگیس کیوانی، شکر محمدزاده، صنوبر قربانی و...
اواخر اردیبهشت ۶۷ وقتی به‌طور غیرمنتظره ای به‌دفتر زندان احضار شدم و فهمیدم که بعد از هفت سال حبس نهایتا اجازه خروج موقت من از زندان صادر شده، بدون اینکه حتی فرصتی به‌من داده شود، درجا مورد بازرسی بدنی قرار گرفتم که در اولین حرکت پاسدار زن مسئول اینکار گردنبند سنگی یادگار مریم را که سالها در هر شرایطی همراه داشتم با خشونت از گردنم کشید و کند و مرا حسرت زده بر جای گذاشت... با این حال به‌هر کلکی بود و به‌بهانه تعویض لباس به‌همراه یک پاسدار برای دقایقی به‌بند برگشتم و فرصت کوتاهی برای خداحافظی با بچه‌ها و عزیزان همبندم پیدا کردم... تمام بدنم میلرزید و اشک مجالم نمی‌داد، فقط یادم است بچه هایی را که کنارم بودند، میبوسیدم و آرزوی دیدارشان را در بیرون زندان میکردم، مژگان سربی، مادر مهین (قریشی)، زهرا فلاحتی، فرح‌... بچه‌ها با عقب راندن پاسدار بند کمکم کردند که خودم را به‌هواخوری برسانم، حالا بچه‌های سالن یک هم متوجه موضوع شده بودند و هر کدام از لابلای کرکره پنجره‌های بند با صدایی سرشار از محبت و هیجان فریاد میزدند و خداحافظی میکردند، مریم، ناهید، اعظم... صداهایی که بعد از سالها هم‌چنان در گوشم طنین انداز است.
مدت کوتاهی بعد از آنروز،در تابستان سال67، مریم و رضا این دو خواهر و برادر با وفا در آخرین پرواز نیز همسفر شدند و در حالیکه عاشقانه یکدیگر را دوست میداشتند، در راه آرمان والایشان که آزادی مردم دربندشان بود همراه با هزاران زندانی سیاسی بی دفاع دیگر سر به‌دار شدند.
در آن تابستان داغ و سوزان آنها شراره هایی بودند از آتشفشان خروش یک خلق در زنجیر که دیر یا زود گریبان همه جلادان و جناینکاران حاکم بر میهنمان ایران را خواهد گرفت.

https://www.youtube.com/watch?v=5k-XsEmTYZQ

۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

پيشتاز راه آزادي مجاهد شهيد مجيد طالقاني


مجيد يك روز به يكي از دوستان در زندان اين چنين مي گويد:
“...ديروز رفته بودم دادگاه، در دادگاه بنا بر دلايلي از خود ضعف نشان دادم كه شايد براي جلوگيري از حكم اعدام بود. بعد كه از دادگاه به سلول انفرادي رفتم، احساس عجيبي به من دست داد. احساس مي كردم با اين ضعفي كه در دادگاه از خود نشان داده ام مثل “يهودا“ شده ام كه به حضرت مسيح(ع) خيانت كرد. چنين احساسي را در رابطه با “مسعود ومريم“ داشتم.
بعد از ساعتها فكر، نگهبان سلول را صدا كردم وگفتم: “براي دادگاه مطالبي دارم،كاغذ وقلم بياور، بنويسم“. تصميمم را گرفته بودم.
بعداز اينكه نگهبان كاغذ و قلم آورد، تمامي مواضع سازمان را تاييد كردم و نوشتم كه رهبري مسعود و مريم و انقلاب ايدئولوژيك مجاهدين را دربست قبول دارم. بعد نامه را به دست نگهبان دادم وگفتم كه هرچه زودتر به دادگاه برسان.
امروز مجددا مرا احضار و در رابطه با اعلام مواضعم درآن نامه سوال كردند. گفتم مورد تاييد من است.
بعد دادستان گفت: “آخر تو از رهبري مسعود ومريم چه ديده اي؟“ گفتم: “همه چيز ديده ام، حيات واقعي ديده ام“.
بدين ترتيب بلافاصله او را از دادگاه به همان سلول انفرادي برگرداندند، و حدود دو ساعت با هم بوديم. بمحضي كه وارد شد ساعتش را از دستش باز كرد و به من داد وگفت: “همين حالا از دادگاه مي آيم، چون در دادگاه از مواضع ايدئولوژيك سازمان دفاع كرده ام به اعدام محكوم شده ام“.
و اين كلمات را در حالي كه ذره يي ترس يا غم درچهره اش نبود، مي گفت.
مجيد تازه نمازش را تمام كرده بود،كه مجتبي حلوايي آمد و او را با خودش برد .
مجيد 27سال سن داشت، سال 61 دستگير شده، به 15سال زندان محكوم شده بود. او از مسئولين دانش آموزي بود كه در روز 14 مرداد 67، در اوين حلق آويز شد.
اما رژيم خبر شهادتش را در12 آبان دادند.

به یاد مجاهد سربه دار محمدرضا حجازي


روز نهم مرداد به همراه بچه هاي بچه هاي ديگر صدايش كردند و آماده رفتن شد. با همه خداحافظي كرد.
صحنه عجيبي بود. صفي از جوانان دلاور و پاكباز كه تا لحظاتي ديگر در ميدان تيرباران، در خون خود غوطه ور مي شدند.

من آخرين كسي بودم كه با محمدرضا وداع كردم، درحاليكه همديگر را درآغوش گرفته بوديم دو بيت شعر از كليم كاشاني را خواند:
افسانه حيات دو روزي نبود بيش                     آن هم “كليم“ با توگويم چه سان گذشت
يك روز صرف بستن دل شد به اين وآن            روز دگر به كندن دل زين وآن گذشت

محمدرضا عشقي بي پايان به “برادر مسعود“ داشت. او هميشه مي گفت: “مجاهدين، فداييان مسعود هستند“.  يكبار ياد خواهرش افتاد و گفت: “راستي خواهرم...“ ولي حرفش را زود قطع كرد. بعد درحاليكه مي خنديد گفت:“همه ما زندانيان فداي يك تار سبيل مسعود“

محمدرضا حجازي، دانشجو، اهل تهران، 28 ساله، در نهم مرداد 67 در زندان گوهردشت حلق آويز شد

مجاهد شهید ابوالقاسم محمدی ارژنگی


مشخصات شهید ابوالقاسم محمدی ارژنگی
محل تولد: تهران
شغل - تحصيل: پروفسور موزیك
سن: 47
محل شهادت: کرج
زمان شهادت: 1367

به یاد قهرمان سر به دار ابوالقاسم محمدی ارژنگی
ابوالقاسم محمدی ارژنگی متولد1320 در تهران بود. از کودکی صدایی خوش داشت و براثر تشویق دائیش که مردی هنردوست بود به آموزش صدا پرداخت. مدتی هم تحت نظر استادمهرتاش موسیقی اصیل ایرانی را آموزش گرفته بود. از سال43 در کنار کار هنری به استخدام وزارت آموزش و پرورش در آمد. معلم یکی از مدارس محلهٌ ذوب مس در جادهٌ امین آباد شهر ری شد. به طور همزمان تحصیل در دانشگاه را ادامه میداد و در رشتهٌ روانشناسی از دانشگاه تربیت معلم فارغ التحصیل شد. ابوالقاسم در تمام مدت عمر با وارستگی و فروتنی زندگی کرد. در زمان شاه بسیاری به او پیشنهاد کردند که به رادیو برود و در سلک خوانندگان آن زمان در آید اما او نپذیرفت. ابوالقاسم پس از پیروزی انقلاب ضدسلطنتی فعالیت خود را در هواداری با سازمان شروع کرد. در سال60 دستگیر و به 8 سال حبس محکوم شد. در زندان همواره زیر سخت ترین شکنجه ها بود. اما هیچگاه لب به شکوه نگشود. اواخر بهمن سال66 بود که از زندان اوین به گوهردشت منتقل شد. آن شب باران سختی میبارید و هوا خیلی سرد بود. وقتی رسیدیم پاسداران از همان قدم اول با کابل و چماق به استقبالمان آمدند. ابوالقاسم جلو من بود و ضربه های زیادی خورد. اما کوچکترین صدایی از او در نمی آمد. ما را به داخل یک بند خالی بردند. لباسهایمان را گرفتند و با شلاق به جانمان افتادند. وقتی خسته شدند و رفتند به اطرافم نگاه کردم. ابوالقاسم در کنارم بود. تمام بدنش خونین بود. از پاهایش خون میریخت و از شدت سرما میلرزید. خواستم کمکش کنم اجازه نداد و گفت: «کارخودت را بکن». گفتم: «بدجوری زخمی شده ای». خندید و گفت: «ای بابا! فکر این چیزها را نکن». در همان شرایط هم لبخندش را فراموش نمیکرد. یکی از کارهای او در زندان آموزش موسیقی به بچه ها بود. یک روز در دستگاه ماهور این بیت سعدی را تمرین میکردیم که: درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند به او گفتم این شعر را با همین صدای عالی باید وقتی رژیم سرنگون شد در رادیو بخوانی، خندید و گفت: «من تا به حال این کار را نکرده ام. اما دلم میخواهد اگر زنده باشم وقتی رژیم سرنگون شد این شعر را در میدان آزادی جلو پای مسعود و مریم بخوانم». ابوالقاسم از میان هنرمندان به مرضیه علاقه بسیار زیادی داشت. میگفت او هنرمندی است که برای مردم میخواند، و خودش و هنرش را به دنیا نفروخته است. هر وقت دلمان میگرفت ما را به ترانه یی از مرضیه میهمان میکرد. بعد از ظهر روز 8 مرداد سال67 رسید. همدیگر را در راهرو مرگ گوهردشت دیدیم. از مواضعش به هیچ وجه کوتاه نیامده بود. مسخره اش کرده بودند که: «چرا تا به حال ازدواج نکرده ای؟». او هم قاطعانه جواب داده بود: «به شما مربوط نیست». همان شب صدایش کردند و همراه با تعدادی از بچه های دیگر به دارش آویختند.

۱۳۹۴ شهریور ۴, چهارشنبه

به یاد قهرمان سر به دار افسانه شیرمحمدی


مجاهد شهید افسانه شیرمحمدی
محل تولد: تهران
شغل:- 
تحصيل: دانشجوی مهندسی
سن: 31
محل شهادت: تهران
زمان شهادت: 1367

در سال 65 در بند2بالا بچه ها دست به اعتصاب غذا زدند. هدفشان این بود که عناصر تواب و بریده را از بند بیرون بیندازند. اعتصاب غذا بسیار سخت و جدی شد. تعداد زیادی از بچه ها در خطر مرگ قرار گرفتند. افسانه از جمله قهرمانان این اعتصاب بود. او از نظر روحیهٌ بالا و مقاومت استوارش شاخص بود. به همهٌ بچه ها سر می‌زد و آب و قند به آنها می‌رساند. وقتی اعتصاب غذا تمام شد، همهٌ بچه‌ها از افسانه و کمکهایی که در دوران اعتصاب کرده بود حرف می زدند.
او آرشیتکت بود و در زندان به خیلی از بچه ها طراحی یاد داده بود. کمکهای افسانه به سایرین در هر زمینه اولین خاطرهٌ هر زندانی است که او را در اوین دیده بود. برای همهٌ ما افسانه، یک معلم، مسئول و راهنمای بسیار ارزنده بود. اما هنراصلی او دراداره کردن جلسات جمعی زندان و شنیدن حرف همه و به کار بستن قاطع و دقیق رهنمودهای جمع بود. هیچ وقت دیده نشد که افسانه کاری را از امروز به فردا بیندازد. 

۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

خاطرات فروزان عبدي از كتاب شكست ناپذيران


امروز زندگي را آغاز كن
«پابلو نرودا»
به آرامي آغاز به مردن مي كني
زماني كه خودباوري را در خودت بكشي
اگر روزي مرگي را تغيير ندهي
تو به آرامي آغاز به مردن مي كني
اگر از شور و حرارت و احساسات سركش
و چيزهايي كه چشمانت را به درخشش وا ميدارند
و ضربان قلبت را تندتر مي كنند، دوري كني
تو به آرامي آغاز به مردن مي كني
اگر براي مطمئن در نامطمئن خطر نكني
اگر وراي روياها نروي
اگر به خودت اجازه ندهي
كه حداقل يك بار در تمام زندگيات وراي مصلحت انديشي ها بروي
امروز زندگي را آغاز كن!
امروز مخاطره كن
نگذار كه به آرامي بميري

فروزان عبدي، عضو تيم ملي واليبال زنان ايران، ستاره اي از كهكشان جاودانه فروغهاي آزادي است كه در جريان قتل عام زندانيان مجاهد در سال 67 توسط خميني ضدبشر، به شهادت رسيد. قهرماني از ميان ورزشكاران آزاده ايران زمين كه افتخاراتش در ميدانهاي ورزشي را با جانبازي و قهرماني در  ميدان رزم با دژخيمان خميني در زندان و شكنجهگاه و سپس در ميدان اعدام به كمال رساند.
فروزان عبدي پيربازاري تهراني، متولد سال 1336 در تهران، هنگامي كه دستگير شد، دانشجوي سال آخر ورزش بود و در رشته واليبال فعاليت ميكرد. فروزان موفق شده بود به عضويت تيم ملي واليبال زنان ايران در آيد.

فروزان بعد از پيروزي انقلاب ضدسلطنتي به هواداري از مجاهين پرداخت و پس از 30خرداد 60 به جرم ارتباط با مجاهدين دستگير شد و از آن پس در بند و زنجير، دوران درخشاني در دفتر زندگيش گشوده شد.
فروزان در دوران زندان به نقطه اوج زندگي خودش رسيد. او به محض ورود به زندان مرزبنديهاي خودش را با آخوندها به خوبي شناخت و مشخص كرد. مقاومت و سرسختي اش باعث شد كه از همان اول او را به بندهاي تنبيهي منتقل كنند. در اوائل سال 61 او در بند 8 زندان قزلحصار زنداني بود. آنجا يك بند تنبيهي بود كه در آن زمان در هر سلول انفرادي تا 27نفر جا ميدادند. به طوري كه زندانيها مجبور بودند، شبها و روزها نشستن و خوابيدن و ايستان را نوبتي كنند.
مهمترين عنصري كه در فروزان بارز بود، روحيه فوق العاده قوي و در عين حال مهر و محبتي بود كه در او وجود داشت. خيلي وقتها وقتي كه حرف ميزد از تك تك كلماتش عشق به مجاهدين و بچه هاي زنداني ميباريد. فروزان هنرمند هم بود و نقاشيهاي خيلي قشنگي داشت. هر كس ميخواست سنگ بتراشد، از او ميخواست كه روي سنگ برايش نقاشي كند.
فروزان ورزشكاري توانا و نقاشي چيره دست بود كه همواره ميكوشيد تا از تمام توان و امكانش براي بالا بردن روحيه مقاومت و تلاش و تحرك در محيطه زندان استفاده كند. به همين دليل هم بود كه دژخيمان تاب تحمل او را نداشتند، بيهوده تلاش ميكردند تا با فشار بيشتر بر روي او صدايش را خاموش كنند.
در اواخر سال 61 رژيم طاقت نياورد و تنبيه بند8 را براي فروزان كافي ندانست در نتيجه او را همراه چند نفر ديگر به مدت 8ماه به توالت زير بند8 منتقل كردند. در تمام اين مدت در بدترين شرايط و زير شكنجه و بيخوابيهاي مستمر و تنبيهات شبانه روزي بود و سپس به گوهردشت منتقل شد و درآنجا نيز ابتدا به مدت 7ماه در سلولهاي انفرادي بود، دوباره او را به زندان قزلحصار برگرداندند و پس از آن كه دو ماه در قرنطينه واحد يك بهداري قزلحصار بود، به بند عمومي و بعد هم به اتاقهاي دربسته اوين و در بدترين شرايط منتقل شد، اما از روحيه بسيار قوي برخوردار بود و ذره اي سازش با آخوندها در او راه نداشت.
فروزان، يك ورزشكار متعهد و صاحب آرمان بود. هنگامي كه در زندان خبر انقلاب ايدئولوژيك مجاهدين را شنيد، به صراحت ميگفت كه همه ما بايد در اين جا انقلاب كنيم. او سابقه تشكيلاتي چنداني در بيرون زندان نداشت، ولي در زندان بسيار قابل اتكا و محكم بود.

در سال 63 در زندان، اولين كاري كه فروزان انجام داد تشكيل تيمهاي ورزشي بود و همزمان آموزش واليبال را شروع كرد. از صبح تا ساعت 12 ظهر با بچه ها در هواخوري بود و به تيمهاي مختلفي كه درست كرده بود، واليبال ياد ميداد، بعدازظهرها  هم با بچه ها ميدويد.
يكبار كه دژخيمان به داخل بند ريختند و همه را به طور جمعي كتك زدند، فروزان با جسارت در مقابلشان ايستاد و كوتاه نيامد. اين قهرمان دلاور همواره ميگفت «مگر اين پدرسوخته ها چه كاري از دستشان برمي آيد كه نكرده اند؟» اصلا در نهايت با ما چه كار خواهند كرد. چرا ما بايد در برابرشان كوتاه بياييم؟»
فروزان عبدي به دليل روحيه مقاومت و عواطف سرشاري كه با بقيه بچه ها داشت و روحيه ورزشكاري و ارتباط گرمش با همه، در شمار محبوبترين زنان زنداني بود. او به 5سال زندان محكوم شده بود. اما به دليل موضعگيري اصولي و جديش و كوتاه نيامدنش در برابر آخوندها و اين كه در پايان محكوميتش حاضر نشد هيچ تعهدي به رژيم بدهد، آزاد نشد و سرانجام در قتل عام خونين سال 67 به كهكشان شهيدان راه آزادي ايران پيوست.
در قتل عامهاي سال 67 فروزان در ميان اولين سري زندانياني بود كه آنها را براي محاكمات چند دقيقه اي ميبردند. زندانياني كه در آموزشگاه پايين همراهش بودند تعريف ميكردند كه وقتي ميخواستند فروزان را ببرند همان روحيه خندان و پرنشاط را داشت، شوخي مي كرد و مي گـفت: «بچه ها ناراحت نباشيد از دستمان خسته شده اند ميخواهند آزادمان كنند.»
يكي از بچه ها پرسيده بود: مطمئني؟ و فروزان با خنده جواب داده بود: البته كه مطمئنم. هم سلولهايش گفتند بلافاصله بعد از رفتنش فهميديم كه فروزان دقيقاً مي دانسته است كه او را براي اعدام مي برند، اين جلمه اي بود كه او قبل از خارج شدن از سلول روي ديوار نوشته بود:
«خدايا كمكم كن تا  همچون عبدي شايسته، شمع فروزان راه تو باشم».

۱۳۹۴ مرداد ۲۹, پنجشنبه

مجاهد شهید قاسم سیفان بابایی


محل تولد: تهران
شغل - تحصيل: لیسانس
سن: 35
محل شهادت: کرج
زمان شهادت: 1367

قاسم سیفان دانشجوی دانشگاه اقتصاد دانشگاه تهران و از زندانیان سیاسی زمان شاه، هنرمندی بود مردمی و متعهد، که در زمینه بازیگری و کارگردانی تئاتر فعالیت میکرد و ضمنآ طبع زیبایی نیز در سرودن شعر داشت و از خطاطان انجمن دانشجویان تهران بود. او بعنوان یک انقلابی، با هنر خود زبان گویای دردها و رنجهای مردم محروم میهنش بود و همچون هنرمند و فدایی شهید "سعید سلطانپور" علاقه بسیاری به اجرای تئاترهای خیابانی در میان مردم داشت و بیشترین فعالیت سیاسی-هنری او در این زمینه شکل گرفت.
قاسم در دوره انتخابات مجلس شوراي ملي بعد از انقلاب و انتخابات رياست جمهوري و كانديداتوري مسعود رجوي به عنوان كانديداي نسل انقلاب بود كه به همراه گروه هنريش با اجراي تئاترهاي خياباني، با جسارت و در قالب طنز، انحصارطلبي هاي دزدان انقلاب و مرتجعين دين فروش را در به توبره كشيده حقوق خلق و لگدمال كردن دستاوردهاي دمكراتيك انقلاب 
بهمن، در حضور اقشار مختلف اجتماعی افشا میکردند و با اجراهای هنری در گوشه و کنار شهر و بخصوص بلوار اطراف دانشگاه تهران، حزب چماق بدستان و سرانش را رسوا می نمودند. از همین رو، او و گروه هنریش بارها مورد حمله و هجوم چماقداران و باندهای سیاه رژیم هنرکُش و بی فرهنگ قرار گرفتند...
در پائیز سال ۱۳۶۱ قاسم به جرم ارتباط با بخش اجتماعی مجاهدین خلق به همراه همسر و فرزند یکسال و نیم اش دستگیر و روانه زندان اوین شد. او پس از تحمل فشار و شکنجه های بسیار به ده سال زندان محکوم گردید. طی سالهای زندان نیز او در زمرۀ زندانیان مقاوم زندانهای اوین، قزل حصار وگوهردشت بود. همسر او (زهرا) نیز از زندانیان مقاوم بندهای زنان در اوین و قزلحصار بود و دخترک خردسال آنها (سارا) هم سالها پدر و مادر عزیزش را فقط در روزهای ملاقات و از پشت میله های سرد و بیروح زندان میدید و حس میکرد...؛
ميناانتظاري در خاطرات زندانش چنين مي گويد:
«سال ۶۴ که با دوست عزیزم زهرا (همسر قاسم) در بند چهار قزلحصار همبند بودم روزی که او بعد از مدتها برای یک ملاقات داخلی به دیدار قاسم میرفت، از طرف بچه های بند سلامهایی گرم برای وی و دیگر برادران همزنجیرمان داشتیم. پس از بازگشت او از ملاقات، علاوه بر دریافت اخبار مقاومت و مواضع بچه ها در بندهای مردان، در ضمن مطلع شدیم که قاسم در زندان نیز، البته بدور از چشم نامحرم پاسداران ظلمت و تباهی، بهمراه تعداد دیگری از بچه های خوش ذوق بند، گروه هنری تشکیل داه اند و در مناسبتهای مختلف سیاسی، تاریخی، ملی و یا مذهبی با اجرای برنامه های جالب هنری به سبک تئاترهای خیابانی و یا پانتومیم، روحیه بخش همبندان و فضای عمومی بند میشوند...»
زندانیان سیاسی از بند رسته و دوستان همبند قاسم در آن دوران، نقل میکنند که وی طی سالیان اسارت بخاطر مرزبندی تیز و مواضع و برخوردهای قاطعش در برابر پاسداران و خائنین خودفروش داخل بند، در جمع بچه ها احترام خاصی داشت و به "آقا سیف" معروف بود و به همین دلیل بارها توسط پاسداران و دژخيمان زندان بصورت تنبیهی به سلولهای انفرادی فرستاده شد و ممنوع الملاقات گردید. در عین حالی که بخاطر طبع لطیف، ذوق هنری و عواطف سرشار انسانیش، معمولآ بخش قابل توجهی از برنامه روزانه اش را اختصاص به مطالعه و کار کیفی روی اشعار و آثار ادبی بزرگانی همچون حافظ قرار میداد؛ و ضمنآ بخش اعظم آیات قران و اشعار حافظ را هم حفظ بود. تقریبآ تمامی دست نوشته های به جا مانده از وی و نامه های پنج خطی محدودی که نوشتنش مجاز بوده و اززندان برای خانواده اش فرستاده، در قالب شعر و با نثری وزین و منظوم و بسیار موزون میباشد... بخصوص وقتی از پشت دیوار زندان با کودک دلبندش به زبان ساده و محبت پدرانه سخن میگوید، دریایی از عشق و امید و آرزو موج میزند...؛
***
سارا سلام سارا سلام ای دختر زیبا سلام
دور از توام، ای دخترم، یادت ولی در خاطرم، همچون گلی، جان دلی، از من ترا صدها سلام
سارا سلام سارا سلام ای دختر زیبا سلام
تا نامه ات بر من رسید، از شادیش قلبم تپید، خواندم در آن با خط خوش، بنوشته بود: بابا سلام
سارا سلام سارا سلام ای دختر زیبا سلام
دیشب ترا دیدم بخواب، چون تشنه کو بیند سراب، رویت چو ماه کردم نگاه، گفتم بر این سیما سلام
سارا سلام سارا سلام ای دختر زیبا سلام
مامان خود دوستش بدار، حرفش شنو بونه نیار، از من رسان بر مادرت، اندازه ی دنیا سلام
سارا سلام سارا سلام ای دختر زیبا سلام
از رحمت پروردگار، پایان رسد این انتظار، فردا ز بند گردم رها، تا آید آن فردا سلام
سارا سلام سارا سلام ای دختر زیبا سلام (شهریور ۶۵ – فزل حصار)؛
***
قاسم که طی سالهای اسارت از مجاهدین مقاوم زندان بود، در تیرماه سال ۶۷ در آخرین نامه خود از زندان به همسر و فرزند دلبندش، با هوشیاری و در پوشش نوشتن یکی از سروده های عاطفی اش، ضمن بیان احساسات پاک انسانیش نسبت به عزیزان خانواده و به نمایش گذاشتن روحیه بالایی که درآن ایام داشته، در عین حال بطور سمبلیک اشاراتی هم دارد به برخی اتفاقات مهم آن مقطع همچون عملیات بزرگ "آفتاب" و سیر تحولات پر شتاب و در چشم انداز آن سه ماه "خرداد و تیر و مرداد" و فصل "نشستن دانه به بار" و موسم "برداشت محصول و حاصل پیکار"...ـ
***
بنام هستی بخش آفتاب آفرین
برای دلبرم، دل
فدای جانان، جان
بهر موران، تن
سارای نازنینم
مینا و یاسمینم
دارم برایت سلام
بوسه به رویت مدام
در پی ماه خرداد
رسیده تیر و مرداد
از پس آن همه کار
دانه نشسته به بار
در باغ و در کشتزار
مدرسه کشتزار تو
دانش و علم بار تو
حاصل پیکار تو
....
می گویمت شادباش، از غمها آزاد باش
***
دانشجوی مبارز، هنرمند مردمی، و آزادیخواه مجاهد خلق "قاسم سیفان" در سال ۶۷ در تب و تاب پر التهاب قتل عام هزاران زندانی سیاسی دربند، درست در نیمه آن تابستان سوزان، ۱۵ مردادماه، یکبار دیگر برای ایفای نقش به روی سن نمایش میرود، اما اینبار در سالن آمفی تئاتر زندان گوهردشت و با چشم بند و دستبند و البته باز هم برای پژواک دردها و رنجهای خلق محبوب و دفاع از حقوق مردم اسیر میهنش... وقتی به سبک تئاترهای خیابانی روی چهارپایه (سکوی اعدام) میرود و دژخیم طناب دار را بر گردن افراشته اش حلقه میکند، آخرین پرده نمایش زندگی مبارزاتی و هنری اش را جانانه و عاشقانه به اجرا درمیاورد و در قلوب یک خلق و بر پرچم پرافتخار تاریخ یک میهن جاودانه میشود.

دیرگاهی است کز یار خود دورم کنون ـــــ بسته در زنجیر و رنجورم کنون

۱۳۹۴ مرداد ۲۸, چهارشنبه

مجاهد شهید مریم ساغری خداپرست


محل تولد: تهران
شغل - تحصيل: دانشجو
سن: 31 سال
محل شهادت: تهران
زمان شهادت: 1367

مجاهد شهيد مريم ساغری خداپرست در اوايل دهه ٦٠ توسط سپاه پاسداران دستگیر شد و سالهای زیادی را در سلولهای انفرادی ۲٠۹ اوین سپری کرد. اطلاعی در مورد جزئیات دستگیری و بازداشت او در دست نیست. وی از سال ١٣٦٦ تا زمان اعدامش در مرداد ١٣٦٧ در سالن ٣ آسایشگاه بند ٣ بالا بود.
مريم ساغری خداپرست محاکمه و به حبس ابد محکوم شده بود. طبق اطلاعات موجود در مورد قربانیان سال ۱۳٦۷ دادگاهی رسمی با حضور وکیل و دادستان برای آنها تشکیل نشد. زندانیانی که در سال ٦۷ اعدام شدند برای پاسخ به چند سوال در مقابل یک هیئت ویژه ۳ نفری، که متشکل از یک قاضی شرع، نماینده‌ای از وزارت اطلاعات و دادستان تهران، برده شدند. این هیئت از زندانیان سياسي سوالاتی در ارتباط با عقاید و اعتقادات زندانيان می‌کرد.

در یکی از شبهای اوائل مرداد ۱۳٦۷ مجاهد شهيد مريم ساغری خداپرست را از بند زنان اوین (آسایشگاه) بردند و به دار‌ آویختند. 

۱۳۹۴ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

مجاهد شهيد ناهيد تحصيلي


مشخصات مجاهد شهید ناهید تحصیلی
محل تولد: تهران
شغل - تحصيل: دیپلم
سن: 26
محل شهادت: تهران
زمان شهادت: 1367

ناهید تحصیلی، همراه برادرش پرکشید
خاطره‌ای از: فروزان سعیدپور
یکی از روزهای زمستان سال‌60 بود. در بند‌4 واحد‌3 قزل‌حصار بودم از سر و ‌صدایی که از زیر ‌هشت بند به‌گوش می‌رسید فهمیدیم که باز یک‌سری از نفرات جدید وارد بند شده‌اند بعد از پرس و ‌جو فهمیدیم که این نفرات از اوین به بند ما منتقل شده‌اند در بین آنها خواهری بود که به سلول ما آمد. اسمش را پرسیدم گفت ”اسمم فاطمه است ولی ناهید صدایم می‌زنند“. یکی دو روز بیشتر نگذشته بود که با او بیشتر آشنا شدم، حین صحبت با او یکدفعه چشمم به پاهایش افتاد دیدم آثار شکنجه روی پاهای او به‌خوبی دیده می‌شود. پوست روی پاهایش کاملاً قهوه‌ای و چروک‌خورده بود از او سؤال کردم ”پات چی شده“ گفت ”معلومه دیگه جای کابله“. در پاسخ به‌ سؤالات بعدی من ریزتر توضیح داد که در اثر ضربات خیلی زیاد کابل پاهایش متلاشی شده و کلیه‌هایش از کار افتاده بود. در بهداری اوین او را دیالیز کرده و پایش را عمل می‌کنند. برای عمل پا به‌دلیل این‌که پوست و نسوج آن از ‌بین رفته بود ناچار شده بودند از قسمت بالای ران پای او، قسمتی از پوست را کنده و به‌روی پایش پیوند بزنند. او در یک خانواده مذهبی بزرگ شده بود. وقتی بیشتر با او آشنا شدم برایم تعریف کرد که چطور او به‌همراه یک خواهر و دو برادرش که همگی از هوداران خیلی فعال سازمان بودند توسط یک برادر دیگرش که از مزدوران رژیم بوده در مرداد ماه سال60 لو رفته و دستگیر شدند و همگی زیر شکنجه‌های شدید رفتند. خواهرش دکتر فهیمه تحصیلی و یکی از برادرانش به‌نام حسین تحصیلی در شهریور ماه اعدام شدند و خود ناهید در بند 209 شکنجه‌هایش ادامه می‌یابد‌. برادر مزدورش یکبار در بند 209سراغ او می‌آید و به او می‌گوید اگر تو فقط قبول کنی که بیایی و پیش من زندگی کنی من همین الآن می‌توانم تو را آزاد کنم که ناهید عکس‌العمل شدیدی نشان می‌دهد و او را سرجایش می‌نشاند. برادر دیگرش حمید نیز در یکی از بندهای قزل‌حصار بود. برایم عجیب بود که چطور برادر مزدورش در رذالت تا لو دادن خواهر و برادر مجاهد خودش هم پیش‌رفته و باعث شکنجه و شهادت آنها شده بود.



بالاخره روزی رسید که از هم جدا شدیم اسمش را از بلندگو خواندند و سلولش را عوض کردند. بعد از آن به‌رغم محدودیتهایی که وجود داشت هر فرصتی که گیر می‌آوردم سراغش می‌رفتم و رابطه‌ام را با او حفظ می‌کردم. دو سه ماه بعد در یکی از روزهایی که پاسداران برای ایجاد فشار بیشتر بر زندانیان تعدادی را به بند تنبیهی منتقل می‌کردند وقتی اسامی را از بلندگو خواندند اسم ناهید نیز در بین آنها بود. مدتی بعد داوود رحمانی رئیس جنایتکار زندان قزل‌حصار دم و دستگاه واحد مسکونی و قفس را در قزل‌حصار راه انداخت. بعد از چندین ماه تعدادی از بچه‌هایی که در قفس بودند را به بند ما آوردند در میان آنها ناهید هم بود. خیلی وقت بود از او خبر نداشتم وقتی او را دیدم انگار دنیا را به من دادند او را بغل کردم و به او گفتم روزی نبود که به یاد تو نیفتم. تا آن موقع نمی‌دانستم که او هم در قفس بوده، به او گفتم، روزهای خیلی سختی بود چقدر دوست داشتم در این‌روزها این‌جا بودی، بعد از او پرسیدم که طی این مدت کجا بودی ناهید گفت مدتی در بند8 مجرد بوده و سپس او را به قفس بردند و مدت7ماه آنجا بوده است. وقتی بیشتر از او سؤال کردم از گفتن جزئیات خودداری می‌کرد ولی از سایر بچه‌ها شنیدم که طی این هفت ماه مثل بقیه نفراتی که در قفس بودند تمام وقت چشم بسته بوده و حق هیچ‌کاری حتی سرفه کردن را نداشتند و تولید کمترین صدایی منجر به کتک خوردن می‌شده. برایم باور کردنی نبود چطور یک‌نفر می‌تواند 7ماه چشمهایش بسته باشد؟ 

مدتی بعد برای انتقال به اوین برای آزادی مرا صدا زدند، جدا‌ شدن از بچه‌ها خیلی برایم سخت بود در تمام مدت خداحافظی با بچه‌ها که اکثر بچه‌های بند را شامل می‌شد، گریه می‌کردم و دلم نمی‌خواست از آنها جدا شوم بطور‌ خاص ناهید. به او گفتم هیچ‌وقت تو را فراموش نمی‌کنم و خیلی چیزها از تو یاد گرفتم خدا کند زودتر آزاد شوی و در بیرون تو را ببینم خندید و گفت فکر نمی‌کنم. به من هنوز حکمی داده نشده (منظورش این بود که حکم وی هم‌چنان اعدام است). این آخرین دیدارم با ناهید بود.

بعدها وقتی به اولین قرارگاه سازمان قدم گذاشتم ناهید به یادم آمد: ”او جایش این‌جاست“. هرجا می‌رفتم و هر صحنه‌ای می‌دیدم جای خالی او را احساس می‌کردم و می‌گفتم خدایا کاری کن یک‌جوری از دست رژیم خلاص بشود و بتواند خودش را به این‌جا برساند. 
ناهید عزیز و نازنینم 7سال را در زندانهای رژیم خمینی سپری کرد و سرانجام در سال‌67 در جریان قتل‌عام زندانیان سیاسی همراه با برادرش حمید به‌شهادت رسید و به عهدش وفا کرد.
#آذربایجان #تبریز #میاندوآب #بناب #بوکان #کفتر #ارومیه #اردبیل #بوشهر #اهواز #تهران #قزوین #زنجان #ایران #کنگان #آذرشهر #همدان#ملکان
#قتلعام67 #جنبش_دادخواهی #ایران #اعدام #زندانی_سیاسی #حقوق_بشر #مریم_رجوی #تهران #تبریز #خوزستان  #شیراز #اهواز  #tehran #مقاومت #مجاهدین #ایران
با ما درکانال جدید پیشتازان راه آزادی ایران همراه باشید
 https://t.me/shahidanAzadai96

زندگينامه مجاهد شهيد علي اصغر منتظر حقيقي

مجاهد شهيد علي اصغر منتظر حقيقي در سال 1327 در تهران متولد شد. فعاليتهاي مذهبي ـ سياسي خود را از دوران دبيرستان و از طريق محافلي كه آن ايام وجود داشت شروع كرد.
ورود به دانشگاه و شناخت دقيق تر مشكلات و نابساماني هاي اجتماعي دريچه جديدي به روي اصغر گشود.
اصغر كه فعالانه در اعتصابات و تظاهرات دانشگاهي شركت مي جست، در جريان مبارزات صنفي ـ سياسي دانشگاه به ضرورت و لزوم قهر انقلابي در برابر قهر ضدانقلابي رژيم شاه پي برد و بدين ترتيب سرانجام به عضويت سازمان مجاهدين خلق در آمد. او كه خود بارها مي گفت:
«انسان را مي توان از ميزان احساس مسئوليتش در قبال ظلم و ستم موجود در جامعه و كوششي كه در جهت نابودي آن مي كند شناخت. هركس در اين زمينه كوشاتر باشد، بدون شك انسان تر است.»
هيچگاه از كوشش در جهت امحاء ظلم و ستم موجود در جامعه غافل نماند.
در جريان ضربه اول شهريور 50، اصغر افسر وظيفه بود و چون عده اي از برادران «گروه شيمي» و از آن جمله مجاهد شهيد علي اصغر بديع زادگان و مجاهد شهيد علي باكري دستگير شده بودند، وجود اصغر بيش از پيش ضروري مي نمود. اصغر در حالي كه هويتش براي ساواك لو نرفته بود، زندگي مخفي را شروع كرد. در اولين روز در حالي كه از شادي مي خنديد مي گفت:
«از خدمت ارتش ضدخلقي بيرون آمدم و به هسته ارتش خلق پيوستم.»
در آن روزها كمتر كسي فكر مي كرد اصغر بتواند «گروه شيمي» را سروسامان بدهد، اما در عرض مدت كوتاهي همه فهميدند كه اصغر پرشورتر از آن است كه تصور مي رفت.
گاهي از دود و بخار موادي كه تهيه مي كرد، سينه اش مي سوخت و صدايش به سختي در مي آمد، اما هيچگاه هيچكس از او گله يا شكايتي نشنيد. گاهي نيز شب ها نمي خوابيد. سرانجام آنطور كه شايسته بود، از عهده مسئوليتش برآمد.
در فروردين 51 هنگام حمل بسته اي در خيابان حنيف نژاد (شاهپور سابق) با مزدوران ساواك درگير مي شود كه طي آن با زخمي كردن دو مزدور از مهلكه مي گريزد. اما ساواك بعدا با رديابي وسيع از اصغر كه زخمي شده بود، تمام منطقه اي را كه اصغر در آن به سر مي برد محاصره مي كند. و بدين ترتيب اصغر كه ديگر برايش امكان فرار وجود نداشت، ابتدا تمامي مدارك همراه خود را از بين برده و سپس تا آخرين تير سلاح خود به مقاومت مي پردازد و قهرمانانه شهيد مي شود.
از آن هنگام مدتها گذشت تا اين كه چند سال بعد اصغر با عمل قهرمانانه اش نشان داد كه او چريك خوبي شده است.
يادش گرامي باد

زندگينامه مجاهد شهيد احمد احمدي


مجاهد شهيد احمد احمدي در سال 1325 در يكي از محله هاي خيابان سيروس تهران به دنيا آمد.
رنج و بيماريهاي گوناگون دوران كودكي كه بعدها با زندگي پرتلاطم مبارزاتي در هم آميخت از او فردي مقاوم و پر تحمل ساخت.
در سالهاي 50 بود كه در دبيرستان موسوي به كار مشغول شد. روابط انساني و محبتآميز احمد در خاطر بسياري از دانش آموزان هنوز باقيست.
احمد توسط برادرش محمود كه عضو سازمان بود با سازمان آشنا شد. در سال 50 محمود دستگير شد. شركت در بي دادگاههاي نظامي و مشاهده دفاعيات مجاهدين انگيزه هاي سياسي او را بارورتر كرد.
يك بار در سال 52 احمد را همراه برادران و خواهرانش دستگير مي كنند ولي بعد از مدتي آزاد مي شود.
دستگيري و شكنجه همچون كوره گدازاني احمد را مي سوزانيد و مي ساخت و بدين ترتيب باعث ارتقا فعاليتهاي احمد شد. تا جايي كه به عنوان رابط تهران ـ مشهد انجام وظيفه مي كرد.
بدنبال ضربه اپورتويستهاي چپ نما و خيانت سردمداران اين جريان در 28مرداد 54 احمد هنگام رفتن به مشهد در فرودگاه مهرآباد دستگير و از همانجا روانه شكنجه گاه مي شود. و بدين ترتيب 6ماه زجر و شكنجه آغاز مي شود.
در زندان علاوه بر عوارض شكنجه، خونريزي معده هم پيدا كرد. او را به بيمارستان بردند و پس از  معالجه دوباره به شكنجه گاه آوردند. پاهايش كاملا خونين و زخمي شده بود و استخوان پايش زير دستگاه شكنجه موسوم به آپولو شكست و با اين همه ساواك از او دست بردار نبود.
چرك زخم ها ابتدا پاها و بعد از آن تمامي بدن را فرا گرفت، بطوري كه مجبور شدند مجدد او را به بيمارستان منتقل كنند.
تا بهمن ماه احمد بين كميته و بيمارستان در آمد و رفت بود. ديگر پاهايش كاملا فلج شده بود و ساواك هم مي دانست كه مرگ احمد ناگزير است. او را به سلول انفرادي بردند و بعد هم سريعا به بهداري زندان قصر منتقل كردند تا وانمود كنند به علت مريضي در زندان قصر فوت شده است.
چند روز بعد هم در 16بهمن 54 ساواك طي نامه اي به اصطلاح دادرسي ارتش خبر شهادت احمد را اعلام مي كند. با شهادت احمد برگ ديگري بر پرونده جنايات رژيم وابسته شاه خائن افزوده شد و در همان حال بر كارنامه خونبار مجاهدين خلق برگ زريني افزوده گشت.
ياد و راهش گرامي باد.

۱۳۹۴ مرداد ۲۶, دوشنبه

ملاقات بعد از اعدام!


پس از ماهها شکنجه و کشتار و پشت سر گذاشتن هولناکترین تابستان و پائیز تاریخ سیاسی ایران، بلاخره حدود اواسط دی ماه ملاقاتهای عمومی درزندان اوین آغاز شد. در یکی از گروه های بیست نفره که از بلندگوی بند برای ملاقات اعلام میشد ناگهان نام “مریم عبدالرحیم کاشی” نیز خوانده شد…. توی بند همه ما “دوزخیان روی زمین” بر جای خود میخکوب شدیم و مات و مبهوت به همدیگر نگاه کردیم. اشک در چشمانمان حلقه زد….

اولین بار او را در بند یک اوین (بند موسوم به آپارتمان ها) دیدم. یک روز عصر اواخر شهریور شصت بود که “مریم” و همکلاسی اش “مهناز تهرانی” را به بند ما آوردند. هردو بشدت با کابل شکنجه شده بودند بطوری که بسختی میتوانستند راه بروند. در موقع ورود، به کمک بچه ها زیر بغل آنها را گرفتیم و در گوشه ای از آن بند متراکم جا دادیم و با امکانات ناچیزی که داشتیم به تیمارشان پرداختیم. کف پاهای آنها مجروح و متورم بود. هر دوی آنها روز 18 شهریور در خیابان مصدق (ولیعصر)، مشکوک به شرکت در یک تظاهرات خیابانی، دستگیر شده بودند و بازجویان دادستانی چیز زیادی از آنان نمی دانستند. آن ایام نه ملاقاتی در کار بود و نه حتی اجازه تماسی با خانواده ها … مریم و مهناز از هواداران بخش دانش آموزی مجاهدین خلق بودند که در سال آخر دبیرستان هشترودی تحصیل میکردند.

روزهای بعد در آن بند پرآشوب، بیشتر با هم دوست و مأنوس شدیم… شهریور و مهر ماه آن سال، اوج کشتار زندانیان بود، گاه تا دویست نفر در یک شب… در یکی از شبهای مهرماه که تعدادی از بچه های بند ما از جمله “فرشته نوربخش” را برای اعدام برده بودند و فضای بند بشدت سنگین و غمگین بود، بطور غیرمنتظره ای مریم با صدای بسیار زیبا و پر طنینش شروع به خواندن کرد و چه زیبا و دلنشین میخواند:

امشب در سر شوری دارم، امشب در دل نوری دارم، باز امشب در اوج آسمانم، رازی باشد با ستارگانم،
……….
همه بند ساکت شده و مجذوب صدای زیبای مریم شده بود.
اواخر پائیز همه ما را به بندهای بزرگتر اوین منتقل کردند که من و مریم بهمراه تعداد دیگری از بچه ها، در بند 240 پائین، هم اتاق و همسلول شدیم. در آن ایام معمولآ روزهای یکشنبه و چهارشنبه بعد از غروب، جوخه های مرگ در پشت دیوار بند ما برقرار بود و ما با صدای مهیب دهها رگبارِ همزمان که بیشتر شبیه فروریختن بار تریلی حامل تیرآهن بود متوجه شروع اعدامها میشدم و بعد با شمارش تیرهای خلاصی که به مغز همزنجیران مان شلیک میشد در سکوتی سهمگین با یاران گمنام خود وداع میکردیم…
وقتی مریم از باصطلاح دادگاه برگشت آشفته و بهم ریخته بنظر میرسید. در آن دوران دادگاههای چند دقیقه ی فقط توجیه شرعی جنایت توسط آخوندهای حاکم بود. البته صدور حکم مرگ برای هر کدام از ما بندیان بی پناه، محتمل ترین فرض بود و میدانستیم که بهرحال در صف اعدام هستیم… همان شب برای دلداری مریم، با صفا و صمیمیت خاصی که در روابط داخلی زندان داشتیم از او درباره دادگاه پرسیدم ولی درددل خصوصی او مرا هم بهم ریخت

نگرانیش فراتر از سایه سنگین مرگ بود. او با معصومیت خاصی گفت: “مینا این گیلانی خیلی آدم پست فطرتیه…” و بعد برایم از نیت شوم آخوند محمدی گیلانی حاکم شرع دادگاهش تعریف کرد که با همان فرهنگ کثیف آخوندی، حین سوال و جواب باصطلاح دادگاه، با نگاه حریصانه ی به او پیشنهاد معامله بر سر جانش را داده بود… مریم وقتی این صحبتها را میکرد از شدت خشم و تنفر میلرزید. سعی کردم با شوخی تا حدودی آرومش کنم و گفتم: این پیرخرفت مگر اینکه دستش به جنازه ما برسه…
ـ
اوایل دی ماه یک روز عصر، از بلندگوی بند نام “مریم” و یار دبستانی اش “مهناز” و “مادر نعیمی” و تعداد دیگری از بچه های بند خوانده شد تا با تمام وسایل، که معمولا برای هر زندانی چیزی در حد یک کیسه پلاستیکی بیشتر نبود، آماده خروج از بند باشند. احضار بچه ها با کلیه وسائل شخصی در آن موقع از روز معمولا بوی خون می داد… در همین فاصله گویا مریم، گردن آویز ساعتی اش را که هدیه مادرش بود و برایش خیلی ارزش داشت، به یکی از همبندان که امکان آزادیش بیشتر بود به امانت می سپارد تا نهایتآ بدست خانواده اش برسد.

وقتی بچه ها با سرهای افراشته و چهره های گلگون رفتند تمام بند دوباره در بغض و سکوت تلخی فرو رفت. آن شب باز هم صدای شلیک رگبارهای پی در پی در پشت دیوار بند، دقایق طولانی ادامه داشت و مریم و مهناز و دیگر یاران هم بندشان در “غوغای ستارگان” به “اوج آسمانها” پر کشیدند و ما ماندیم و کابوس شلیک تیرهای خلاص بر مغز دوستانمان و شمارش آن در سینه هایمان: 13، 39، 47، 59، … کابوسی که بعد از سی سال هنوز آثارش بر روی تک تک سلول های مغز ما باقیست.

پس از ماهها شکنجه و کشتار و پشت سر گذاشتن هولناکترین تابستان و پائیز تاریخ سیاسی ایران، بلاخره حدود اواسط دی ماه سال شصت، ملاقاتهای عمومی درزندان اوین آغاز شد. در یکی از گروه های بیست نفره که از بلندگوی بند برای ملاقات اعلام میشد ناگهان نام “مریم عبدالرحیم کاشی” نیز خوانده شد.
توی بند همه ما “دوزخیان روی زمین” بر جای خود میخکوب شدیم و مات و مبهوت به همدیگر نگاه کردیم. انگار که برای لحظاتی از صف اعدام و شبهای تیرباران اوین، یکباره به صف ملاقات خانواده ها در بیرون زندان پرتاب شده باشیم. اشک در چشمانمان حلقه زد….مریم یک هفته بود که تیرباران شده بود و حالا پدر و مادر مظلومش در آنطرف دیوارهای قطور و میله های پوشیده از سیم خاردار، منتظر ملاقات عزیزشان بودند.
در همان چند ماه زندان, آنقدر سنگدلی و شقاوت در حق زندانیان بی پناه دیده و تجربه کرده بودیم که هیچ توهمی نسبت به این رژیم در ذهن ما باقی نمانده بود و هیچ توقعی حتی در حد ذره ای از انسانیت و انصاف، از آن جلادان نداشتیم. ولی تصور حال و روز آن پدر و مادر بی پناه که بعد از ماهها دربدری و دوندگی, با بی تابی چشم انتظار اولین دیدار با فرزند دلبندشان بودند و حالا بجای ملاقات، خبر اعدام او را با نیشخند یک پاسدار پلید به همراه کیسه پلاستیکی لباسهایش دریافت می کردند، حتی برای ما هم که در قلب جنایات رژیم بسر میبردیم، سخت تکاندهنده و جان سوز بود…. ما مدتها بود که با تمام وجود و با جسم و جان خویش “دوران طلایی” آن “امام بزرگوار” را تجربه میکردیم.

برگرفته از وبلاگ مینا انتظاری

۱۳۹۴ مرداد ۲۵, یکشنبه

كارگر مجاهد شهيد حسن روشن پناه


مجاهد شهيد حسن روشن پناه از محله نظام آباد تهران و از دل رنج و سختي برخاسته بود. حسن از همان ابتداي زندگي مزه تلخ محروميت را چشيده بود. در اولين سالهاي عمرش مادر خود را از دست داد. وضعيت سخت زندگي به او آموخته بود كه گوشه اي از بار سنگين گذران زندگيشان را به دوش بكشد از اين رو از همان كودكي به كار در جاهاي مختلف پرداخت.
پس از اتمام سيكل، اول به مدرسه نظام رفت. اما حسن نمي توانست نظم ارتجاعي و كوركورانه ارتش شاهنشاهي را تحمل كند. در مدت دو سالي كه در مدرسه نظام بود هميشه با سرسپردگان رژيم در مدرسه درگيري داشت. اعتراض و فعاليت او ساير محصلين را نيز برمي انگيخت. كارش به ضداطلاعات و ركن 2 ارتش كشيد و بالاخره هم عليرغم مشكلات فراواني كه بر سر راهش بود مدرسه را ترك كرد. در حالي كه مدت كمي باقي مانده بود، تا درجه و حقوق بگيرد.
خود حسن در اين باره مي گويد: «هر چه فكر كردم عقلم راه نداد كه بمونم. ديدم اين دولت به مردم ظلم مي كند و من هم نمي توانم نوكري معاويه و يزيد را بكنم.».
حسن پس از رها كردن مدرسه نظام، به كارگري مشغول شد و در كارخانه پروفيل گيوار مشغول كار شد. زندگي كارگران تجارب فراواني براي حسن در برداشت. كارگري كه در آن زمان با او روي يك دستگاه كار مي كرد از حسن اين چنين ياد مي كند:
«در آن زمان حرفهايي مي زد كه كسي جرأت مطرح كردن آنها را نداشت. با ساير كارگران بسيار صميمي و مهربان بود و هميشه بر سر دفاع از كارگران با سرپرست كارخانه جر و بحث مي كرد».
مجاهد شهيد حسن روشن پناه رنج و محروميت كارگران و ساير زحمتكشان را از نزديك و با گوشت و پوست خود لمس كرده بود. 
حسن كه عنصري آگاه از دل طبقه رنجديده و رزمنده كارگر بود، بالاخره راه خود را پيدا كرد. او در سال 1354 به عضويت سازمان مجاهدين درآمد و تمامي كوشش خويش را جهت كسب صلاحيت هاي انقلابي و زدودن زنگارها و خصايص ناشي از نظام فاسد اجتماعي بكار گرفت.
قاطعيت و پيگيري حسن كه از خصوصيت اصيل كارگري او سرچشمه گرفته بود در تمام كارها و مسئوليتهايش مشهود بود. او در جريان قيام فعالانه در كنار مردم در تظاهرات و راهپيمايي ها شركت مي كرد.
مجاهد شهيد حسن روشن پناه در نهم بهمن 57 در جريان يك مأموريت در كوه دچار سانحه شد و به شهادت رسيد.
حسن نماند تا پيروزي خلق را به چشم خويش ببيند اما راهي كه او و ياران شهيدش پيموده بودند رهروان بسيار پيدا كرد و كاخ ستم شاهنشاهي را فرو ريخت و همچنان تا امحاء كليه اشكال ستم و فريب و تا تحقق جامعه بي طبقه توحيدي ادامه خواهد يافت.

۱۳۹۴ مرداد ۲۴, شنبه

مینا انتظاری: اینجا اوین است!

مینا انتظاری: اینجا اوین است!

بهار سال ۱۳۶۵ که دسته دسته بصورت تنبیهی از بند زنان زندان قزلحصار دوباره به زندان مخوف اوین منتقل میشدیم با مهناز فتحی گوهردانه آشنا شدم و خیلی زود دوستی صمیمانه مان شکل گرفت.... بعد از پنج سال تحمل درد و رنج و حبس و حرمان در زندانهای رژیم آخوندی، گویی این جابجایی ها و فشار و سرکوب های مستمر هیچ نقطه پایان و انتهائی هم نداشت.

همان روزهای اول ورود به بند جدید بود که حمله و هجوم نوبتی مجتبی حلوائی شکنجه گر بدنام اوین و اوباش پاسدارش برای منکوب کردن ما آغاز شد. آنها بیرحمانه ما را مورد ضرب و شتم قرار دادند و تا نفس داشتند با پوتینهای نظامی شان بچه ها را زدند. بطوریکه خودشان به نفس نفس افتاده بودند و در برابر اعتراض ما میگفتند: " شماها اگه آدم شدنی بودید توی این پنج سال شده بودید حالا فقط میخوایم یادتون بیاریم که اینجا اوین است!"

البته ما، همه ما، آن روزهای خون و جنون بازجویی در اتاقهای شکنجه اوین در زیر سیطره لاجوردی جلاد و شبهای تیرباران یاران و کابوس شمارش تیرهای خلاص عزیزان همبندمان را در سال شصت کاملا بیاد داشتیم و خیلی از ما هنوز از آثار زخمهای عمیق جسمی و روحی آن ایام رنج میبردیم.... و ابدا به یاداوری مجتبی حلوایی، آن دژخیم مسئول جوخه اعدام اوین، نیازی نداشتیم!

 بخصوص که ما از قزلحصار میامدیم و بسیاری از خواهران ما شکنجه گاه «تابوت، قبر یا قیامت» حاج داوود رحمانی و همینطور «واحد مسکونی» مخوف را پشت سر گذارده بودند. در واقع ما «دوزخیان روی زمین» چند سال بود که با تمام وجود و با جسم و جان خویش «دوران طلایی» آن امام شقاوت پیشگان را تجربه میکردیم...

در چنین فضایی از سرکوب که مستمرا اِعمال میشد، دوستی های ما با یاران همدرد و همبندمان نیز دوام و قوام بیشتری می یافت تا جائی که حالا بعد از پنج سال رنج و شکنج و پایداری، جمع مجاهدین زندانی با انسجام و اتحاد خاصی، در هر بند و تحت هر شرایطی، همچون تن واحد عمل میکردیم...

مهناز (آسیه) و برادر کوچکترش حسین فتحی از دستگیری های سال شصت بودند که به جرم فعالیت سیاسی در ارتباط با مجاهدین خلق، بعد از طی مراحل سخت بازجویی در بیدادگاه آخوندی محکوم شده بودند. حکم زندان مهناز ۱۰ سال بود و برادر دلیرش فکر میکنم ۷ یا ۸ سال حکم داشت.

بهرحال زندگی حتی در بند و زندان نیز ادامه داشت و ما در سخت ترین شرایط هم سعی میکردیم با آرمان «آزادی» و مرام آزادگی، روح و جوهر زندگی شرافتمندانه و شعله «امید» را همبسته با یاران، در وجود خودمان «زنده» نگه داریم. از همین روی، مظاهر زیبای زندگی همچون مهر و دوستی و همدلی و همدردی و همینطور شور و نشاط و سرزندگی، در زندگی روزانه و روابط انسانی مان موج میزد و عامل تقویت روحیه و مقاومت در مقابل دشمن مشترکمان میشد.

آری، آری، زندگی زیباست
زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش
رقص شعله اش در هر کران پیداست
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست

والیبال در زندان
در ادامه جابجایی ها، حوالی تابستان سال ۶۶برای مدتی در بند ۳۲۵اوین بودیم که حیاط کوچک و امکانات خیلی محدودی هم داشت. کاپیتان محبوبمان فروزان عبدی عضو تیم ملی والیبال زنان ایران، هر روز صبح زود با برپایی ورزش جمعی و یک ساعتی هم تمرین والیبال و عصر هم با به راه انداختن مسابقه والیبال، هلهله و جنب و جوش خاصی در بند ایجاد میکرد. از بچه های ثابت بازی هایمان، علاوه بر فروزان تا انجا که بیاد میاورم: ملیحه اقوامی، میترا اسکندری، فضیلت علامه، سهیلا فتاحیان، سیمین کیانی، مهین حیدریان، مهناز یوسفی، اشرف موسوی، زهرا شب زنده دار، فرزانه ضیاء میرزایی، محبوبه صفایی و مهناز فتحی... بودند.

توی تیم بندی های بازی والیبال داخل بند که معمولآ توسط فروزان تعیین میشد من را بیشتر اوقات در قسمت عقب زمین و پشت خودش میگذاشت... و به شوخی میگفت تو مثل بازیکنان تیم کره جنوبی! توپهای جاخالی یا ضربات آبشار را خوب جمع میکنی... از طرف دیگر مهناز فتحی که قد بلند و ضربات آبشار سنگینی داشت معمولآ در تیم مقابل بازی میکرد و بخاطر صمیمیتی که با هم داشتیم بیشتر مواقع حین بازی با شیطنت مرا نشان میکرد و آبشارش را روی من آوار میکرد... و خدا میداند چقدر با آن یاران دلاور و عزیزان هم بند صفا میکردیم...

یکی دیگر از بازیکنان زبل تیم والیبال، همبند عزیزم ملیحه اقوامی بود. البته او در پینگ پنگ هم تبحر خاصی داشت و در دوران زودگذر رفرم زندان، سال۶۴در قزل حصار، هنگام هواخوری و در مدت کوتاه نوبت بازی که در بند ۴ داشتیم از خجالت هم در برد و باخت در می آمدیم... ضمن اینکه از شعرخوانی ها و بذله گویی هایش همیشه و در هر شرایطی بهره می بردیم.

ملیحه از بچه های مجاهد شاهرود بود که یکبار در سال شصت دستگیر میشود و بهمراه تعداد دیگری از زندانیان مقاوم شاهرودی برای فشار بیشتر به زندان قزل حصار کرج تبعید میشوند. فکر میکنم اولین بار تابستان سال ۶۱ بود که او را در بند عمومی ۴ می دیدم ولی چون همان ایام برای تنبیه به بند ۸قزل حصار منتقل شدم دیگر او را ندیدم و بعدآ شنیدم که در سال ۶۲ آزاد شده است.

تابستان سال ۱۳۶۳ که با تعطیلی موقت بندهای تنبیهی به بند عمومی منتقل شدیم دوباره با تعجب ملیحه را دیدم... بعدها وقتی رابطه صمیمانه تر و خیلی نزدیکتری بین ما برقرار شد، برایم تعریف کرد که به فاصله کوتاهی پس از آزادیش از زندان، با وجود امکانات خوب زندگی و حتی پیشنهاد ازدواج و تشکیل خانواده مستقل که برایش فراهم بود، تصمیم میگیرد برای ادامه مبارزه با فاشیسم خمینی، به نیروهای رزمی و «پیشمرگه های مجاهد خلق» در نوار مرزی بپیوندد و در همین راستا تلاش میکند که از طریق مرز سیستان و بلوچستان از کشور خارج شود ولی متاسفانه شناسایی و دستگیر میشود و دوباره به اوین و قزل حصار منتقل میگردد....

وقتی ماجرای دستگیریش را برایم تعریف می کرد از آنجایی که بسیار شوخ طبع بود با حسرت و حالت کمدی خاصی می گفت: « نمیدونی چقدر لباس بلوچی بهم میومد ولی بخشکه شانس که لو رفتیم و خلاصه دوباره سر از اینجا در آوردیم...» از آن پس با ملیحه مهربان که حالا یک حکم سنگین ۱۵ ساله را هم یدک میکشید، همدل و همراز و همراه بودم و در سخت ترین شرایط در قزل حصار و اوین، و تا روز آخر زندانم، یاران جدانشدنی شدیم.

ملیحه نازنین، طبع لطیف شعر و حافظۀ قوی هم داشت و اشعار زیادی از شاملو و مولوی و شفیعی کدکنی... را حفظ بود و بیشتر اوقات، محاوره او با شعر بود. بخصوص با همبند عزیزمان «مهری محمدرحیمی» که او نیز استعداد خاصی در این زمینه داشت همیشه هماوردی میکرد و گاهآ با هم به مشاعره می پرداختند... بیشتر مواقع وقتی که میخواستیم داخل بند یا در هواخوری باهم قدم بزنیم اولش ملیحه با لحن دوست داشتنی و خیلی شیرینی این شعر مولانا را برایم میخواند:
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم – در این سراب فنا چشمه حیات منم
وگر به خشم رَوی صد هزار سال ز من – به عاقبت به من آیی که منتهات منم
.....

خودش خوب میدانست که من چقدر از دوستی و مصاحبت با او و از شخصیت و صمیمیت و محبت بیکران او لذت میبردم... این روزها که در فقدان آن یاران، حال و هوایم بد جوری ابری و بارانی ست، تکیه کلام دل انگیز او در گوشم می پیچد:
نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم! نگفتمت!؟

ملاقات داخلی
پائیز سال ۶۶ در ایام پر آشوب اوین، یکروز غروب پاسدار بند، دم در ظاهر شد و اسامی چند تن از بچه ها را برای خروج از بند خواند. معمولا دلیل آن را ذکر نمی کردند و ما به تجربه از حالت پاسدار حدس می زدیم که آیا خبر بدی در راه است یا نه! معمولا وقتی احضار برای بازجویی و یا بردن برای ضرب و شتم بچه ها بود طبعآ پاسدارها با چموشی و اشتیاق موذیانه ای نام بچه ها را می خواندند و اگر خبر خوشایندی برای زندانی بود، لحن پاسدارها بیشتر با اکراه و بی میلی بود. در بین اسامی که آن روز خوانده شد، نام مهناز ( آسیه) فتحی، آن دختر خندان، شجاع و بی آلایش شمالی اهل لاهیجان نیز وجود داشت. مهناز رفت و ساعتی بعد به بند بازگشت.

وقتی آمد خوشحال و سرحال بود و این ما را نیز از نگرانی در می آورد. جویا شدیم که کجا رفته بود. با خنده گفت، ملاقات داخلی بود و برادرم حسین را دیدم. هر دو ششمین سال زندان را پشت سر میگذاشتند... ملاقات زندانیان با برادر و خواهر و یا همسر زندانیشان به دو دلیل مهم بود، یکی اینکه زندانی بعد از مدتها، شاید چند سال یکبار، با یکی از عزیزان خانواده اش دیداری میداشت... و هم اینکه از این طریق تا حدودی از بندهای دیگر و شرایطی که سایر زندانیان داشتند و مواضعی که در مقابل رژیم اتخاذ میکردند خبر میگرفتیم و مطلع می شدیم.

از حال و احوال حسین پرسیدیم و مهناز با غرور و رضایت خاطر پاسخ داد که حالش خوب و با روحیه بود و بعد با شیطنت و خنده همیشگی ادامه داد که به حسین گفتم: « اگر روزی در مقابل این آدمکشها کوتاه بیایی، برادر من نیستی ها! » حسین هم با صلابت به خواهر بزرگترش اطمینان داده بود که : « آبجی خیالت راحت باشه... »

کتاب درژینسکی
در همین ایام به طریقی، کتابی در رابطه با خاطرات «درژینسکی» بدست بچه های بند ما در سالن ۳اوین رسیده بود که از زبان یکی از یاران لنین، انقلاب اکتبر در قالب یک رمان زیبا تشریح میشد. در مجموع کتاب آموزنده ای بود و بالا و پایین شدن انقلابیون را در سالهای سخت مبارزه به نگارش درآورده بود. در این کتاب تضادهای درونی انسان در واکنش به روزهای سخت مقاومت و شرایط طاقت فرسای مبارزاتی، زندگی مخفی، دستگیریها، شکستها و پیروزیها.... توضیح داده میشد و این طبعآ برای جمع ما زندانیان، بحث قابل تامل و جالبی بود.

طبیعی بود که با چنین سوژه ایی همه بچه های بند مشتاق باشند که آنرا بخوانند. بنابراین با حفظ شرایط امنیتی و دور از چشم پاسدارها، بچه ها کتاب را به چند قسمت تقسیم کردند و پس از صحافی مجدد و جلد کردن آنها با روزنامه، آن مجموعه بصورت درژینسکی ۱ و ۲ و ۳ ... شماره بندی شد. سپس با توجه به لیست بچه های متقاضی، زمان بندی یکساعته ای تعیین شد تا اینکه وقت به همه کسانی که در لیست بودند برسد و بتوانند تعداد زیادی همزمان آنرا بخوانند.

طبق این جدول فکر میکنم ساعت ۹ شب نوبت مهناز بود و ۱۰ شب نوبت من. هر کس موظف بود در آخر وقتش پس از یکساعت، کتاب را به نفر بعد از خود برساند و این داستان چندین روز ادامه می یافت تا همه فرصت کافی برای خواندن کامل کتاب را داشته باشند. با این زمان بندی من که معمولآ روی تخت طبقه بالا دراز کشیده و منتظر میماندم، گاهی وقتها خوابم میبرد و حدود ساعت ۱۰ شب مهناز با شوخ طبعی که خصلتش بود از تختم آویزان میشد و کتاب را به من تحویل میداد و با لهجه شیرین شمالی میگفت: «پاشو! ترا قربان، بخون ببین اونها انقلاب کردند ما هم انقلاب کردیم ها!»

خلاصه در مدت کوتاهی دهها نفر از بچه های بند با نظم و اشتیاق این یک جلد کتاب را خواندند چون می دانستیم فرصت زیادی نیست و هر آن امکان دارد در یک گشت و حمله و هجوم به بند، این کتاب هم توسط پاسداران به غارت برده شود...

غارت باغ گلها در تابستان فاجعه
اواخر بهار ۶۷ وقتی نامم را از بلندگوی سالن ۳اوین خواندند که با تمام وسایل آماده‌ی خروج از بند باشم، برایم روشن شد که به هر تقدیر از آن جمع باید کنده شوم. هرچند نه می‌دانستم به کجا می‌روم و اصلآ قضیه از چه قرار است و نه می‌توانستم به راحتی از آن همه گل‌های در حصار و یاران با وفا جدا شوم. در راهروی بند، بچه‌ها با عجله به صف شدند. تک تک آن‌ها را در آغوش گرفتم و بوسیدم. وداع آخر با همبندان دلبندم ملیحه، مهناز، منیره، مریم، میترا، فضیلت، سهیلا، سیمین، مهین، اشرف، زهرا، محبوبه... را هیچوقت نتوانستم توصیف کنم... از آغوش تک تک آن‌ها به سختی کنده می‌شدم. به راستی از کدامیک باید خداحافظی می‌کردم؟ همه آنها با همه پاکی و لطافت طبعشان و با همه صلابت و پایداریشان، گلهای سرسبد بوستانی بودند که «مسعود» نامی باغبانش بود.

مدت کوتاهی بعد از آنروز، در نیمه مرداد ماه، مهناز و حسین این دو خواهر و برادر مجاهد و مقاوم، و ملیحه دلاور همراه با هزاران جان شیفته دیگر، با عشق به زندگی و در راه آرمان والایشان که آزادی مردم دربندشان بود، به فرمان و فتوای جلاد جماران، به جرم دفاع از هویت اعتقادی خود و حرمت نام «مجاهدین» سر به دار شدند.

خانواده زحمتکش مهناز و حسین فتحی که سالها از شمال ایران برای ملاقات، به زندان اوین می آمدند و در دو روز متفاوت فرزندان نازنین و دلبندشان را ملاقات می کردند، در حالیکه مدت زیادی به پایان حکم آنان باقی نمانده بود، همانند هزاران خانواده رنج کشیده دیگر، تنها یک ساک از وسایل فرزندان جوان خود را تحویل گرفتند و دیگر هیچ...

از ملیحه عزیز نیز برای خانواده داغدارش فقط یک یاداشت کوتاه (که در آخرین ساعات قبل از اعدام، مخفیانه به بیرون فرستاده بود) و همینطور یک سنگ قبر در بهشت زهرا، برجا مانده... و البته کابوس پایان ناپذیر معصومیت به غارت رفته زیباترین فرزندان آفتاب و باد...

باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد
که مادران سیاه پوش
داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها
سر بر نگرفته اند...

مرداد ۱۳۹۴