۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

طفل شيرين هما به ابديت پيوست... حسن نايب آقا


شهادت حبيب خبيري در تيرماه 1363، بسيار دردناك و شوك آور بود. من او را مانند برادر كوچكم دوست داشتم و او هم همين طور. وقتي لاجوردي دستش را به خون او آلوده ميكند، مرگ را در نزديكترين فاصله خود احساس ميكنم.
هر زمان حبيب را به خاطر مي آورم، بي اختيار ياد درختهاي بلند خيابان پهلوي (مصدق) مي افتم و جويبار زير آن كه با آهنگي بسيار دل انگيز روي سنگريزه ها مي غلتيد و جلو مي رفت. در زير سايه آن درختان سر به فلك كشيده، روي نيمكتهاي سبز رنگ با حبيب مي نشستيم و از مشكلات و مسائل مختلف با هم صحبت مي كرديم. حبيب ابتدا در تيم جوانان هما بازي مي كرد، اما از همان اول معلوم بود كه پديده ديگري است.

خيلي زود چشم همه را گرفت و وارد تيم اول هما شد. يك روز در ورزشگاه آزادي با تيم بانك ملي بازي داشتيم. حبيب اولين بازيهايش را در تيم هما انجام ميداد. با اين كه نخستين بار بود كه در برابر انبوه تماشاگران، در ميان بزرگان هما بازي مي كرد، اما روحيه اي فوق العاده قوي و آرامشي حيرت انگيز داشت. طي يكي از حملات بانك ملي، او كه از يار مستقيمش جا مانده بود، به من گفت «برو روش، من پشتت را دارم». من همين كار را كردم. اما وقتي توپ را به پشت سر من پاس دادند، حبيب آنجا نبود و آن را زدند توي دروازه ما. برگشتم به حبيب اعتراض كنم كه چرا «جايم را پر نكردي»، ديدم دارد ميخندد و با شيريني هر چه تمامتر گفت «ديدي گفتم پشت ترا دارم»! آن خنده شيرين در لحظه گل خوردن و شكست ما را بسيار به هم نزديك كرد. آن زمانها نميدانستم كه سرنوشت براي او و من چه چيزي رقم زده است و پشت اين لبخند هميشگي، چه دريايي از شور و عشق موج ميزند تنها در شور و شر جواني، مثل همه كساني كه حبيب را ميشناسند، بسيار او را دوست داشتم و عزيز كرده همه ما بود.
انقلاب ضدسلطنتي كه شد او سر از پا نمي شناخت. حالا ديگر مرد بزرگي شده بود و مسئوليتهاي بزرگي داشت. در صحنه فوتبال هم در ايران بي رقيب بود و بهترين بازيكن آسيا به حساب مي آمد. سرعت و قدرت مثال زدني، تسلط و مهارت بازي با هر دو پا، ضربه سر عالي، انعطاف و در بيلينگ بينظير، او را تبديل به يك بازيكن تماشايي و محبوب كرده بود. نميدانم چه سودايي در سر داشت كه اصلا قرار و آرام نمي گرفت. در 23آذر 1358، در نامه اي كه با جمله «به نام او كه انسان را آزاد آفريد» شروع شده بود، برايم نوشت:
گر مرد رهي ميان خون بايد رفت از پاي فتاده سرنگون بايد رفت تو پاي به راه در نه و هيچ مپرس خود راه بگويدت كه چون بايد رفت. من كه در دنياهاي گذشته سير ميكردم و او را همچنان طفل شيرين هما ميديدم، باور نميكردم كه او را به زودي زود از دست خواهيم داد.

8تير 1361 از مخفيگاه خود برايم نوشت: «... خدا را شكر كه زياد نياز به گفتن من نيست، چرا كه هر چقدر هم بگويم حتما بنا به وضع فوتبالم يك جايش را سوتي مي كنم... در اين جنگ حق عليه باطل كه ديگر قلم قاصر از توصيف روحيه شهيدان شاهد، فقط ميتوانم آيه اي را در موردشان و هم چنين در مورد روحيه خودم در اين جنگ بگويم. ولنبلونكم بشي من الخوف والجوع و نقص من الاموال والانفس والثمرات و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم و مصيبه قالوا اناالله و انااليه راجعون (بقره، آيه 156) (خداوند انسانها را به كم شدن اشيا (چيزها) و ترس از گرسنگي و خسارت مالي و جاني و منافعش گرفتار خواهد كرد و به مقاومت كنندگان بشارت بده. كساني كه وقتي ماتمي به آنها ميرسد، ميگويند همانا ما براي خدا هستيم و به سوي او باز ميگرديم). به هر حال با اين وضع باز هم خدا را شكر كه همه چيز رو به راه است و شايد بتوانيم امتحان خوبي پس بدهيم... خوب از وضع تيم ملي هم كه برايت بگويم، مقدار زيادي فكرم خراب است و اصلا نميتوانم به آنجا بروم. بعضي وقتها هم ميخواهم اصلا فوتبال بازي نكنم. ولي باز مي گويم شايد از اين طريق بتوانم روحيه اي براي بچه ها و مردم باشم… ولي ارزش چنداني ندارد. چرا كه اگر وضع اين جنگ روشن بشود، كل كارها مشخصتر و ورزش و فوتبال هم، جاي خاص خودش را خواهد داشت».
گاهگاهي با هم تلفني صحبت مي كرديم. حبيب از آخرين مسابقه اش در امجديه و ماجراي آوردن عكس خميني به زمين برايم صحبت كرد. او گفت وقتي ما خواستيم وارد زمين شويم، مأموران رژيم عكس بزرگ خميني را به من دادند تا به داخل زمين بياورم. اكثر بازيكنان هما هوادار مجاهدين بودند و اين را همه مي دانستند. پاسداران براي اين كه فضاي استاديوم عليه خودشان را بشكنند به اين شيوه متوسل شدند. آنها عكاسان و خبرنگاران را در وسط زمين جمع كرده بودند تا عكس ما با تصوير خميني را گرفته و در روزنامه ها و تلويزيونشان به نمايش بگذارند. من كه ديدم اوضاع اينطوري است وارد استاديوم شدم و چند قدمي در پيست دو ميداني اطراف زمين رفتم و سپس دور زدم و به داخل رختكن برگشتم و عكس خميني را برگرداندم. وقتي دوباره وارد زمين شدم تماشاگران شروع به تشويق كردند.
اين آخرين نامه حبيب بود كه از اردوي تيم ملي براي من پست شده بود. حبيب را با 40تن ديگر، در شكنجهگاه اوين، به جرم هواداري از مجاهدين، به دستور خميني تيرباران كردند.
يكي از زندانيان ماركسيست زندان اوين كه شاهد آخرين روزهاي حيات حبيب بوده است، شاهكار زندگي او در برابر لاجوردي جلاد را چنين توصيف كرده است:
«سالن 6، بند عمومي بود و اتاق 86 (جايي كه حبيب در آن زندگي ميكرد و آشنايي ام با او در همين اتاق بود) وقتي من به آنجا رفتم هنوز به اين بند آورده نشده بود. وقتي حبيب به بند 6 منتقل شد، همه او را از قبل مي شناختند يا نامش را شنيده بودند. چه در عرصه سياست و چه در عرصه ورزش. قبل از آمدنش «الف» و «ح» تعريف بسياري از اخلاف و رفتار والايش كرده بودند. بر سر اين كه به كدام اتاق بيايد بين همه جر و بحث بود. بالاخره او را به اتاق 86فرستادند. البته فرستادنش به اتاق 86 اتفاقي نبود. اتاق 86 در طبقه بندي پاسداران، جز اتاق «سرموضعي ها» (اصطلاحي كه رژيم براي افراد مقاوم به كار مي برد) بود. حبيب از روز اول همه را مجذوب خود كرد. اخلاقش قابل توصيف نبود. خوشرويي اش با همگان، در بند محبوبيت عجيبي برايش ايجاد كرده بود. هيچ كس نبود كه يك لحظه حبيب را كسل ببيند. وقتي به تنهايي براي هواخوري قدم ميزد، همه دوره اش ميكردند. در هواخوري دست به آموزش فوتبال هم ميزد كه بعدها جلوگيري كردند. چندين بار او را به «تنبيه» روزها سرپا نگاه داشتند، به بهانه هايي نظير اين كه تو با همه قدم ميزني، حتما خبري هست! چرا در فلان روز روزه گرفتي؟
البته همانطور كه به خاطر محبوبيت مردمي ورزشي اش مورد غضب رژيم واقع گشت، به همين دليل مزدوران ناگزير بودند تا حدودي او را حفظ كنند. تا اين كه اواخر خرداد 63، در ماه رمضان، او را از بند بردند. شب نيز همه زندانيان بند را به حسينيه بردند. آن شب ساعت 11 بود. حسينيه پر شده بود. علاوه بر زندانيان زن و مرد، زندانبانان، نگهبانها و بعضاً بازجوها نيز بودند.

حبيب را به همراه دو نفر ديگر آوردند. لاجوردي تمام سعي اش بر شكست حبيب و به زير سوال بردن افكار و ايدئولوژي اش بود. اما حبيب بهتر از هر كسي به طور جدي به مسائل پاسخ ميگفت. حبيب اول صحبتش را با اين جمله شروع كرد: به نام خدا و بعد صحبتش را ادامه داد كه در اين حين لاجوردي جنايتكار دنبالش را گرفت و گفت: « به نام خلق قهرمانش يادت رفت» و حبيب لبخند زد.
لاجوردي براي شكستن حبيب جلو جمعيت با دروغگـويي و رذالت گفت تو در بين راه پيش من گريه و زاري كرده اي؟ ناگهان صداي قهقهه خنده حبيب بلند شد و گفت من؟ هر كسي ميداند كه حبيب بدون لبخند زنده نيست. لاجوردي گفت تو در خارج از زندان از محبوبيت ورزشي خود به نفع مجاهدين استفاده كرده اي و جوانان و نوجوانان را به طرف خط سازمان كشانده اي و حبيب اصلاً انكار نكرد. لاجوردي جنايتكار گفت فكر ميكني با اين اعمالت خدا با تو چه خواهد كرد؟ حبيب جواب داد خدا ميداند و بس.
حبيب بعد از اتمام صحبت، براي ورزشكاران پيام داد و گفت ورزش مايه درستكاري است و يك ورزشكار كسي است كه اخلاقش نمونه باشد. بغص گلوي همه مان را گرفته بود. پيراهن سفيد و شلوار مشكي يي كه او پوشيده بود و سر و وضع مرتب حبيب همراه با روحيه مقاومش جذبه عجيبي ايجاد كرده بود. لاجوردي گفت بلند شويد بياييد پايين.
حبيب ميبايست از راه باريكي كه بين چادر و پرده يك متري سياهي كه مثل ديواري بين حسينيه كشيده شده بود و زنان و دختران را از مردان جدا كرده بود. حبيب بايد از آن جا ميگذشت. حدود 40قدم بيشتر مي شد. سكوت بيداد مي كرد. همه بچه ها بغض داشتند و با تنفر لاجوردي و اطرافيانش را نگاه مي كردند. ناگهان صدايي از قسمت زنان بلند شد و با فرياد گفت: «با افتخار بميري حبيب». بلافاصله شعارهاي مزدوران رژيم شروع شد. پاسداران و مزدوران، مي خنديدند و شعار «مرگ بر رجوي» و «منافق سر موضع اعدام بايد گردد» مي دادند. آن شب هر كس كه حبيب را مي شناخت و هر آن كس كه او را براي اولين بار ديد و صدايش را شنيد، و از اخلاقش را ديد، گريه كرد».

تراژدي باور نكردني است، اما اتفاق افتاده است. دوست داشتني ترين قهرمان يك ملت، تنها به خاطر اعتقادات آزاديخواهانه و مردمي اش، توسط ملايان پليد اعدام مي شود.
شهادت حبيب، به رغم درد جانكاهش، عزم مرا براي مقابله با آخوندها و تلاش براي به زير كشيدن آنها جزم تر مي كند. اكنون مي فهمم كه زندگي و حيات انساني معنايي بس عميقتر و جدي تر دارد. براي اولين بار معناي ايثار و فدا كردن را حس مي كنم، چون با حبيب خيلي نزديك بودم و احساس او را در لحظات پاياني زندگيش در برابر جلادي مانند لاجوردي به خوبي لمس مي كنم. بارها خودم را جاي او قرار مي دهم و از خودم سوال مي كنم اگر من جاي او بودم چه كار مي كردم؟ آيا كوتاه مي آمدم و به مردم خيانت مي كردم؟ يا مي ايستادم و مقاومت مي كردم؟ پاسخم بي ترديد دومي است. 






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر