۱۳۹۴ آبان ۱۵, جمعه

مجاهد شهيد زيبنده صالحيار


مجاهد شهید زیبنده(زیبا) دانشجوی رشته علوم آزمایشگاهی در سن ۲۴سالگی در عملیات کبیر فروغ جاویدان به شهادت رسید.
یک ماه قبل از او برادر مجاهدش محمدرضا(رضا) دانشجوی مهندسی مکانیک در سن ۲۳سالگی در خرداد۶۷ در مصاف با رژیم خمینی به شهادت رسیده بود.

زیبنده صالحیار شقایقی از بهشت
مجاهد شهید زیبنده صالحیارزیبنده در ۷ شهریور ۱۳۴۳ در تهران متولد شد. او روحیه سرکش و بیقراری داشت. بسیار رک و صریح و بی شیله پیله و به شدت ضد ریاکاری و تظاهرکردن بود. آنقدر سرزنده و سرشار بود که حضورش در هر جمعی کافی بود که بعد از چند دقیقه صدای خنده و شوخی از آن جمع بلند شود. در فامیل یا جمع دوستان حتی خشک ترین و بی رابطه ترین نفرات نمی توانستند در مقابل سرزندگی و سرشاری او مقاومت کنند و بعد از چند لحظه به دستگاه او یعنی سرحالی و بی ریایی تسلیم می شدند.

در فاز سیاسی (حدفاصل ۵۸ تا ۳۰خرداد۶۰) و هنگامی که دانش آموز بود در دافعه نسبت به اسلام ارتجاعی که خمینی شاخص آن بود، هوادار چریکهای فدایی شد، ولی بعد از انشعاب در سازمان فداییان و به راست رفتن بخشی از این جریان، از مبارزات اجتماعی ناامید شده و مدتی از کار سیاسی دست کشید. اما همواره دنبال گمشده ای می گشت تا به رضایت و ثبات برسد.
در این فاصله او هوادار مجاهدین شده و به رادیو مجاهد گوش میکرد ولی فکر می کرد چون مذهبی نیست نمیتواند به مجاهدین وصل بشود.
زیبنده که کماکان به دنبال یافتن مسیر زندگیش بود تصمیم داشت به دانشگاه برود و برای همین با تلاش بسیار درس خواند تا اینکه بالاخره در رشته علوم آزمایشگاهی توانست وارد دانشگاه شود.
اما حتی قبولی در دانشگاه هم پاسخگوی روح سرکش او نبود.
نهایتاً در سال ۶۶ به ترکیه رفت تا به مجاهدین وصل شود. ولی فکر می کرد که چون سابقه وصل و فعالیت با سازمان نداشته ممکن است مجاهدین او را برای اعزام به منطقه مرزی نپذیرند.

زیبنده هنگامی که در ترکیه بود، بعنوان پناهنده ثبت شده و پس از مدتی توسط سوئد پناهندگی وی پذیرفته شده بود. وی در همان ایام در ترکیه به سازمان وصل شد که به او گفته شد به سوئد برود و در آنجا فعالیت کند. اما او تصمیم قطعی خودش برای پیوستن به ارتش آزادیبخش و رفتن به منطقه مرزی را گرفته بود برای همین می گفت به سوئد نمیروم و میخواهم به ارتش آزادیبخش بپیوندم. او آنقدر در این رابطه پافشاری و اصرار کرد تا با اعزام او به منطقه مرزی موافقت شود. وی نهایتا در پاییز سال۶۶ وارد اشرف شد.

او بسیار مایه گذار و دلسوز، با روحیه ای رزمنده و شاداب، بسیار مهربان و صمیمی و باصلابت مانند کوهی استوار و قابل تکیه بود. همه اطرافیان بدون استثناء شیفته رفتار و تنظیمات زیبنده می شدند. او عاشق ترانه کوه از ترانه های سازمان بود و آن را حفظ کرده بود.
زیبنده برای جنگ با رژیم و انجام تعهدات مختلفی که بر عهده اش بود سر از پا نمی شناخت.
یکی از اقوام نزدیک وی در رابطه با زیبنده نوشته است: «اولین بار در زمستان سال۶۶ که او را در یک ناهار جمعی در اشرف دیدم آنقدر سرحال و سرزنده بود که غرق حیرت شدم. دلم میخواست دیدار ما پایان نداشته باشد.
در همان ماههای اول به دریافتهایی از تشکیلات رسیده بود و برای من می گفت که من سالهای بعد به آنها رسیدم. مثلاً در همان دیدار اول گفت در اینجا برخلاف همه جای دنیا، هرچه آدمها مسئولیت بالاتری دارند دلسوزتر و مهربانتر هم هستند.

يكي از همرزمان زيبنده چنين مي نويسد:
من با برادر کوچکتر وی (محمدرضا) در یک تیپ بودیم. محمدرضا در عملیات چلچراغ در خرداد۶۷ به شهادت رسید.
بعد از بازگشت به اشرف، با زیبنده که در تیپ دیگری بود، تماس گرفتم تا خبر شهادت رضا را به او بدهم. او در همان ابتدای تماس خیلی آرام گفت: خودم میدانم و خبر را شنیده ام.
آنقدر آرام بود که خیلی تعجب کردم، چون من از عواطف عمیق و سرشار او نسبت به رضا باخبر بودم و انتظار هر واکنش شدید احساسی را داشتم، ولی او در کمال آرامش بود و به من هم دلداری داد و گفت: رضا در راهی که خودش آگاهانه انتخاب کرده بود شهید و رستگار و جاودانه شد. بنابراین جایی برای غم و اندوه نیست.
زیبنده هنگامی که بیتابی مادرش در مواجهه با خبر شهادت محمدرضا را دید، در کمال آرامش و تسلط به مادر گفت: مادر بیتابی و ناراحتی ندارد. خوشا به سعادت رضا که در این راه شهید و رستگار شد.
زیبنده آنقدر با آرامش و ایمان این را بیان کرد که کلام او به میزان زیادی مادر را آرام کرد.

زیبنده در نامه ای که بعد از شهادت محمدرضا برای مادرش نوشته است، ضمن ابراز عواطف سرشارش نسبت به او، از مادر تشکر کرده و نوشته بود: «تنها نگرانی من در نبرد با دشمن ضدبشری این بود که اگر شهید بشوم چه بر سر تو خواهد آمد و تو چطور چنین داغی را تحمل خواهی کرد؟ ولی بعد از شهادت رضا دیدم که اشتباه می کردم و تو با از دست دادن فرزند نه تنها در خود نرفتی و زانوی غم به بغل نگرفتی بلکه صبور و استوار بودی. بنابراین خیال من از بابت تو راحت شد و دیگر هیچ نگرانی ندارم و این باعث میشود که خیلی راحت‌تر با دشمن بجنگم و از این بابت خیلی از تو ممنون هستم»

یکی از همرزمان زیبنده در خاطراتی از او نوشته است‌:
در مراسم تدفین پیکر رضا که در عملیات چلچراغ شهید شد، زیبنده مدتی کنار پیکر رضا نشست. من احساس کردم داشت با او عهد و پیمان می بست.
زیبنده که به برادرش بسیار علاقه داشت، از شهادت او خیلی سوخته بود، ولی آنرا بارز نمی کرد. چرا که با گوشت و پوست حس کرده و می فهميدکه بهای آزادی بسیار سنگین است آن هم از خون و رنج عزیزترین عزیران و نمی شود آزادی را به رایگان به دست آورد.

وقتی بعد از شهادت رضا برای اولین بار او را در آغوش گرفته و بغضم گرفته بود، به من نهیب زد ”مبادا گریه کنی، برای شهید نباید گریه کرد”.
ولی بعداز شهادت خودش، وقتی دفتر خاطرات کوتاهش را که در منطقه شروع به نوشتن آن کرده بود خواندم نوشته بود: ”بعد از شهادت رضا، احساس میکنم رضا نیمی از وجود مرا با خودش برده است.”
در جای دیگری نوشته بود ”امروز خورشید قبل از غروب خیلی قشنگ و بزرگ بود و من یکدفعه چهره رضا را در خورشید دیدم که داشت به من می خندید”.

او به سایر همرزمانش عشق می ورزید درد آنها را درد خود می دید.
در همان دفتر خاطراتش نوشته بود: ”امروز خیلی تکان خوردم. درحالیکه هر روز عادی از کنار خواهران می گذریم ولی وقتی داستان و پروسه مبارزه آنها را میشنوی و می فهمی در مسیر مبارزه و نبردشان با خمینی چقدر سختی کشیده و چه تضادهایی را حل کرده اند آن وقت قدر و شان آنها برایت بیشتر روشن می شود و می فهمی که آنها انسانهای عادی نیستند، بلکه هر کدام تاریخچه ای مملو از رنج و فداکاری و قیمت برای مبارزه دارند”.

زیبنده در پروسه ای تحت فرماندهی مجاهد شهید طاهره طلوع بیدختی(فرمانده سارا) بود و به او بسیار علاقه داشت.
زیبنده در شب عملیات فروغ جاویدان بسیار سرحال بود و مرتب شوخی میکرد. اما روح سرکش او بی تاب بود. او خودش را برای جنگ و رزم حداکثر آماده کرده و روحیه شاداب او مبین اوج رزمندگیش بود.
در عملیات فروغ خیلی جنگنده و شیراوژن بود و بسیاری از همرزمانش خاطرات زیادی از جنگاوری او را در صحنه های مختلف تعریف کرده اند.

از جمله وقتی هواپیماهای رژیم با ارتفاعی بسیار کم، به رزمندگان در دشت حسن آباد شلیک میکردند، زیبنده با بی.کی.سی روی زمین خوابید و به سمت هواپیما شلیک کرد. این تهاجم او باعث شد که هواپیماها نتوانند به هدف خود برسند و به کارشان ادامه دهند.
قبل از عملیات یکبار به اطرافیانش گفته بود: ”به تهران که رسیدیم شما در میدان آزادی می ایستید و من از آن بالا شما را نگاه میکنم”.
یکی از بستگان او نوشته است: در عملیات فروغ زیبنده در گردان ما در دسته خواهران و نفر بی کی سی زن و در عین حال راننده هینو بود.
در روز دوم عملیات فروغ جاویدان، موقع غروب گردان ما که در حسن آباد مستقر بودیم به سمت چارزبر حرکت کردیم. ما پیاده از کنار جاده حرکت کردیم و بدون درگیری یال اول سمت راست را گرفته و در بالای یال موضع گرفتیم. در این حال رژیم روی یالهای پشتی مستقر بود و از آنجا روی جاده آتش می ریخت. با وجود خاکریزهایی که مزدوران رژیم روی جاده زده بودند و تبادل شدید آتش، پیشروی روی جاده به سختی صورت می گرفت.
سحرگاه چهارشنبه قرار شد از یال اول راست پایین رفته و از یال دوم سمت چپ که مزدوران رژیم روی آن مستقر بودند بالا برویم و آن یال را از دست مزدوران آزاد کنیم. از آنجا که مزدوران رژیم در موضعی مسلط قرار داشتند، خیز به خیز بالا میرفتیم و در هر خیز پشت تخته سنگها پناه می گرفتیم. در یکی از این خیزها بطور اتفاقی من و زیبنده کنار هم قرار گرفتیم.
از او پرسیدم: چقدر مهمات داری؟
گفت: هیچی همه را دیشب زدم.
گفتم: پس برای چی بالا می آیی؟
گفت: وقتی همه بچه ها دارند میجنگند، من نمیتوانم بمانم.
این آخرین دیدار من با زیبنده بود و دیگر او را ندیدم.
بعداً که از دیگران پرسیدم، گفتند: زیبنده تا بالای یال دوم رفته بود ولی پس از مدتی او را برای رسیدگی به مجروحان به سنگری که در آن زمان دست بچه های ما و وسط چارزبر قرار داشت فرستاده بودند.
چهارشنبه آخر شب، یکانها شروع به عقب نشینی کردند. زیبنده هینو حامل مجروحان را به عقب می آورد.
صبح پنجشنبه هینو آنها در کمین سیاه خور متوقف شد. زیبنده و نفرات هینو همگی پیاده شده و در گودی کنار جاده پناه گرفتند تا از آتش دشمن که از بالای یالهای مشرف به جاده شلیک میکرد در امان بمانند.
در آن محل برای خروج از کمین لازم بود چند گروه به بالای یالها بروند تا دشمن را عقب رانده یا آنها را متوقف کنند، تا سایر نفرات بتوانند از یک جاده فرعی عقب نشینی کنند.
زیبنده فوراً داوطلب شده و همراه با یک گروه به بالای یال رفته و دشمن را زیر آتش گرفتند تا سایرین به سلامت عبور کنند. در آن درگیریها و در حالی که بالای یال بودند یک تیر به ران زیبنده اصابت می کند. دو نفر از همرزمانش برای پایین آوردن زیبنده و خروج او از صحنه اقدام می کنند، ولی زیبنده به آنها میگوید:
«برایتان سخت است معطل من نشوید. به من یک نارنجک بدهید اگر پاسدارها نزدیک شدند آنها را با خودم منفجر میکنم. شما فقط اسم مرا به سازمان بگویید». سپس اسمش را هم به آنها می دهد.
اما آنها قبول نکرده و او را به پایین آورده و عقب یک دوکابین همراه چند مجروح دیگر گذاشتند.
در آخرین کمین، پاسداران خودرو را مورد اصابت قرار میدهند و مدتی بعد خبر شهادتش آمد.
وی نوشته است: اگر بخواهم با یک جمله زیبنده را توصیف کنم باید بگویم که انگار زیبنده از بهشت آمده بود، همه ویژگیها و خصوصیات و رفتار و عواطفش بوی بهشت میداد و هر کس را که نزدیکش بود شیفته میکرد. انگار او به این دنیای دون تعلق نداشت و برای پرکشیدن و رفتن به بهشت بیتاب بود و قطعاً الان هم با همان خنده های زیبایش از بهشت نظاره گر ماست».
مجاهد شهید زیبنده صالحیاراز نظر همرزمانش زیبنده شاخص زنان و دخترانی بود که با معرفی خواهر مریم در سال۶۴ احیا شدند و به صفوف مبارزه پیوسته و پیشتازی زن مجاهد را در دورانی جدید نشان دادند.

يادش گرامي و راهش پررهرو باد

۱ نظر: