۱۳۹۵ تیر ۱۵, سه‌شنبه

خاطره ايي از مجاهد شهيد محمد رضا معدنچي از زبان يكي از يارانش


مشخصات مجاهد شهيد محمد رضا معدنچي
محل تولد: تهران
 تحصيل: دبيرستان
سن: 18
محل شهادت: تهران
زمان شهادت: 1360
نحوه شهادت : زير شكنجه
 مجاهد شهيد محمد رضا معدنچي عضو كانون تشكيلات دانش آموزي جنوب تهران بود ، محمد رضا روز اول مرداد سال 1360 به همراه تعداد ديگري از همرزمانش دستگير شد آنها در زندان غزل حصار گروه 54 نفره لقب گرفتند وپس از انتقال به زندان اوين مستقيا توسط لاجوردي جلاد بازجويي  مي شدند
محمد رضا در بازجويي ها خودش رو امير پاينده چي معرفي كرد وتا آخرهم پاينده موند اواسط سال 60 همه گروه 54 نفره رو به آموزشگاه اوين منتقل كردند محمد رضا رو به سالن 2آوردند  به مدت 20 روز روزانه او را به سالن 4 آموزشگاه جهت بازجويي مي بردند تا اون موقع رژيم اين رو مي دونست كه او از فعالين تهران هست وانتهاي نامش پسوند چي دارد اونقدر محمد رضا رو زده بودند كه پاهاش ورم كرده بود وتاول زده بود ودستاش از بازو تا نوك انگشت ها سياه وتاول دار بود بعد محمد رضا رو به سالن 6 كه سالن عمومي ودرسال 60 مختص زندانيان زير 20 سال  بود آوردند در اون جا بهم گفت فقط تا اين حد قبول كردم كه اسمم امير پاينده چي هست حتم دارم به زودي بيرون خواهم رفت حالا يا روي قلب مردم ويا روي دوش مردم منظورش اين بود كه يا شهيد مي شه ويا به دست مردم آزاد خواهد شد اون دو شب پيش ما بود  وبعد براي هميشه محمد رضا رو بردند براي اون حتي هيچ به اصطلاع دادگاهي هم تشكيل نشد

من اما در دل كهسار  رويا هاي خود
  جز انعكاس سرد آهنگ
صبور اين علف هاي بياباني
كه مي رويند ومي پوسند
 و مي خشكند وميريزند
با چيزي ندارم گوش
مراگر خود نبود اين بند
شايد بامدادي همچون يادي دور ولغزان
ميگذشتم از تراز خاك سرد پست
جرم اين است !
جرم اين است !
دريكي از شب هاي بازجويي درآبان ماه سال 60 بازجو كه حسابي از پايداري محمدرضا ي 18 ساله كلافه شده بود ودر برابر مقاومتش به زانو در آمده بود او را به حالت قپاني وبه صورت صليب وار به كمد آويزان مي كنه وپاهاش رو هم به كمد مي بنده ومي گه تا صبح همينطوري باش تا آدم بشي !
بعدهم اون رو مي زاره مي روه چون پاي محمد رضا به قفسه بسته شده ودستش هم قپاني بود در اثر تحمل شكنجه هاي مختلف تا صبح جان مي بازه وپرنده  بي قرار روح پاكش از ديار خاكي ما پر مي كشه  

زير نگاه حيرت ققنوس
 از آتش سوداي جنايت
پرواز ميكنند پرواز مي كنند
پرواز مي كنند تا قلب ها براي فتح جانشان از عشق ياري بطلبد
شكوه زندگي در سكون جوانه نمي زند
اگر زمين مجال افتخار زيستن باشد
آنها كه در دهان ياس عطر پارو ميكنند
در قلب لاله رنگ مي كارند
درنبض شقايق آفتاب خرمن مي كنند
بيمرگند!


خاطره ايي از مجاهد شهيد محمد رضا معدنچي از زبان يكي از يارانش
زمستان سال 58 برف سنگيني تهران رو سفيد پوش كرده بود در حال گذراندن تحصيلات متوسطه بودم خيابان منتهي به مدرسه به خيابان كاخ جوانان معروف بود اما حالا تبديل به كميته ومركز بسيج شده بود وهميشه تعدادي فالانژ وحزب الهي دور وبراون پرسه مي زدند يك از اونها با ريش پر پشت وچشمهاي خون الود كه  ظاهرا سركرده اونها بود هميشه پيراهن سياه وشلوار سربازي وكت چرمي به تن داشت اونها كينه بسياري به دانش اموزان اين مدرسه داشتندو علت اون هم هواداري بيشتر دانش اموزان از سازمان مجاهدين بود اون روز اون كت چرمي وبقيه راهي مدرسه شدند احساس خوبي نداشتم زنگ تفريح بود كه وارد حياط مدرسه شدم يك راست به سراغ بچه ها وميز كتاب خودمون رفتم هر روز با قرار  دادن كتاب هاي سازمان بر روي دوميز اونها رو به دانش اموزان معرفي مي كرديم شييفت بندي داشتيم وهر بار دو نفر پشت ميز قرار مي گرفتند من ومحمد رضا معدنچي با هم يك تيم بوديم بعد از سلام واحوالپرسي به بچه ها گفتم فالانژها دارن بيرون مدرسه پرسه ميزنند محمد رضا پرسيد اون كت چرمي هم هست گفتم آره در حالي كه نگراني را در چشم هاي محمد رضا مي ديدم با شنيدن زنگ مدرسه ميزها رو جمع كرديم  كتاب ها را داخل كارتن گذاشتيم وبين دوميز قرار داديم ورفتيم سركلاس ، كلاس ما طبقه دوم بود دبير شيمي آقاي ايزدي سنگين وباوقار درس مي داد براستي كيمياگر دلسوزي بود كه قصد داشت دانش آموزان خودش رو تبديل به طلا كنه   اما برخي از شاگردان او در آسمان تيره وتار ميهمن چون الماسي درخشيدند وزود رفتند  اون روز آقاي ايزدي از كربن واز انواع پيوند در تركيبات عالي شروع كرد اما من همش حواسم جاي ديگه اي بود درفكر پيوند عالي ديگري با اون كتاب ها بودم چشمهاي نگران محمد رضا همش جلوي نظرم بود از زاويه باريكي از كلاس گوشه ايي از حياط مدرسه ديده مي شد چشم به او نقطه دوخته بودم يكدفعه از اون درز باريك ديدم اشياعي به سرعت به هوا پرتاب مي شن  واي خدا نكنه كتاب ها باشن از آقاي ايزدي اجازه خواستم وقبل از اينكه ببيننم اجازه مي ده يا نه از كلاس زدم بيرون  طول كوريدور رو نفس زنان طي كردم ونفس زنان به كلاس محمد رضا رسيدم نيمكت رضا در كنار پنجره بود روي پنجه بلند شدم ويك بار به هوا پريدم رضا همون بار اول من رو ديد واز كلاس بيرون اومد كتاب ها روي برف حياط مدرسه همه پرپر شده بودند كوردلان به اين كار قناعت نكرده واونها رو لگد كوب كرده وبعد بزدلانه پا به فرارد گذاشته بودند احساس مي كردم كه تكه هايي از وجودم بودند كه پرپر ولگد مال شدند چند روز بعد همان مرتجعان متعفن جامعه اولين گل رو پرپر كردند كارگر آزاده عباس عماني بعد ناصر محمدي ، مصطفي  ذاكري ، نسرين رستمي  وبعد طولي نكشيد كه نوبت پرپر شدن  محمد رضا رسيد . محمدر ضا بهترين وصميمي ترين دوست مدرسه ايي من بود  اون در بهمن سال 60 زير شكنجه دژخيمان وجلادان به شهادت رسيد از اون روز تا امروز كه يك مجاهد اشرفي هستم هر روز با محمد رضا اين طوري نجوا مي كنم انقلا قوي است همچون فولاد ، سرخ است هم چون اخگر ، ماندگار است همچون درخت بلوط ، عميق است هم چون عشق بي پايان مان به آزادي وطن  آن قدر كه آزادي وطن برايم مهم است برايم اهميت ندارد كه كي وكجا خواهم مرد  چون تا زماني كه مقاومت مي كني شكشت نخورده اي  


با ما در كانال تلگرام پيشتازان راه آزادي همراه باشيد
https://Telegram.me/shahidanAzadi


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر