۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

حماسه مقاومت مجاهدشهید هادی جلال‌آبادی‌فراهانی



 حماسه مقاومت مجاهدشهید هادی جلال‌آبادی‌فراهانی
محل تولد: تهران
 تحصيل: دیپلم
سن: 26
محل شهادت: تهران
زمان شهادت: 1367
برای ملاقات با پسرم كه در اوین زندانی بود، به‌آن‌جا رفته بودم، هادی جلال‌آبادی‌فراهانی را شناختم. علت این‌كه بین همه هادی توجه مرا جلب كرد، این بود كه خیلی به‌ندرت پیش می‌آمد، زندانی را در شرایطی كه مجروح است یا آثار شكنجه شدید روی بدنش هست به‌ملاقات بیاورند. بعداً از سایر خانواده‌ها شنیدم كه این كار از نظر لاجوردی و بازجوهای اوین فلسفه خاصی دارد. هادی هیكلی نحیف داشت، اما در چهره‌اش به‌رغم جای زخمها و لكه‌های خون، صلابت و استواری خاصی بود. با چشمان پرامیدی به‌سمت ما نگاه كرد و من هنگامی‌كه صدای فریاد خانمی‌را كه در كنارم ایستاده بود شنیدم، با این پسر و مادرش آشنا شدم. عجیب بود كه حالت چهره و وضع بدنی آن جوان با هم نمی‌خواند. آن قدر شلاق خورده بود و پاهایش چنان آش و لاش بودند كه نمی‌توانست سرپا بایستد و دو‌پاسدار غول‌پیكر زیر‌بغلش را گرفته بودند و می‌كشاندند. چهره استوار و پر‌امیدش به‌طرز عجیبی در ذهنم نشسته است و بعد از سالها هنوز از یاد نبرده‌ام. بعد از پایان ملاقات، وقتی كه در محوطه جلو زندان اوین از آن خانم پرسیدم كه ماجرا چه بود؟ او اسم فرزندش را گفت: هادی جلال‌آبادی‌فراهانی! و توضیح داد كه پسرم از میلیشیاهای فعال مجاهدین و سال آخر دبیرستان بود كه دستگیرش كردند و این اولین ملاقات من بود. آن روز مادر بسیار پریشان بود. مادرهای دیگر هم آمدند تا او را دلداری بدهند. آن استواری و صلابتی كه در چهره هادی بود، احترام همه را به‌سوی مادرش جلب كرده بود. یكی از مادرها كه با‌تجربه‌تر می‌نمود، می‌گفت از زمان شاه هم هر‌هفته جلو اوین به‌ملاقات فرزندانش می‌آمده است، گفت: خانم حالا منتظر باشید كه شما را صدا كنند و بپرسند كه رفقای پسرتان چه‌كسانی بودند؟ این شگرد لاجوردی است كه وقتی به‌خصوص یكی از میلیشیاها حرف نمی‌زند و اطلاعاتی درباره همرزمانش نمی‌دهد، همان روز ملاقات او را آش و لاش می‌كنند تا به‌مادرش نشان بدهند. وقتی مادری با این وضع فرزندش روبه‌رو شود، طبیعی است كه ناراحت و پریشان است. لذا در همان حال به‌او می‌گویند: این ثمره همنشینی با دوستانی است كه شما می‌دانید كی هستند! به‌این‌وسیله، خانواده‌ها و به‌خصوص مادرها را تحت فشار می‌گذارند تا اسم و مشخصاتی از دوستان فرزندشان بدهند. بعد از آن روز بارها مادر هادی را در‌مقابل زندانهای اوین و قزلحصار و گوهردشت دیدم و از احوال پسرش می‌پرسیدم. مادر هربار خاطره تازه‌یی از مقاومت و استواری هادی داشت. دیگر هادی را مثل پسر خودم دوست می‌داشتم و برایش دعا می‌كردم. مادرش می‌گفت: از لاجوردی پرسیدم آخر پسرم چكار كرده است كه او را رها نمی‌كنید؟ مگر قبل‌از 30خرداد دستگیر نشده، دیگر از جانش چه می‌خواهید؟ لاجوردی به‌مادر گفته بود: خانم پسر شما مسئول چند‌دبیرستان بوده، تازه هنوز هم منافق است و خیلیها كه بعد‌از 30خرداد دستگیر شده‌اند، در زندان دنباله‌رو او هستند» (از نامه یك‌خانم ایرانی پناهنده در هلند) هادی جلال‌آبادی‌فراهانی، در15اسفند سال1341 در تهران متولد شد. او در شمار قهرمانان شهید قتل‌عام زندانیان سیاسی در سال‌است. هادی از آن زندانیان مجاهدی بود كه آشكارا رو‌در‌روی لاجوردی می‌ایستادند و بهای سنگین مقاومت و استواری خود را می‌پرداختند. او در روز 23خرداد‌یعنی قبل از این‌كه مقاومت مسلحانه در‌قبال یورش سبعانه پاسداران شروع شود، دستگیر شده بود. تا 7ماه بعد از دستگیری هیچ ملاقاتی به‌او نداده بودند و خانواده‌اش از وضع او در زندان بی‌خبر بودند. بعد از دوسال اسارت در اوین تازه محاكمه‌یی تشكیل دادند و او را به‌اعدام محكوم كردند. حكم اعدامی را كه برای به‌زانو در‌آوردن هادی صادر كرده بودند، تا11ماه بعد معلق نگهداشتند. پرونده‌اش را به‌شورایعالی قضایی فرستادند و در آن‌جا حكم اعدام او را به‌سال زندان تبدیل كردند. اما در كمال وقاحت گفتند كه 3.5سال از عمرت را كه در زندان گذرانده‌ای به‌حساب نمی‌آوریم! یكی از زندانیان سیاسی سابق كه در اوین با هادی آشنایی داشته، نوشته است: «اولین‌باری كه لاجوردی گروه بزرگی از زندانیان را به‌حیاط اوین آورد تا موضوع كار اجباری یا بیگاری را مطرح كند، هادی از اولین زندانیان مجاهدی بود كه از قبول این كار سرپیچی كرد و بهای این كار شجاعانه و بسیار مؤثر خود را به‌صورت دو‌سال اسارت در سلول انفرادی پرداخت. به‌خاطر روحیه سرشار و مقاومش و ایستادگی مستمر و شجاعانه در‌برابر دژخیمان، بخش عمده دوران اسارتش را در سلولهای انفرادی و با تحمل سخت‌ترین شكنجه‌ها به‌سر برد». وقتی او را از اوین به‌قزلحصار منتقل كردند، همان مقابله شجاعانه او كه لاجوردی را به‌ستوه آورده بود و این‌بار در‌مقابل حاج‌داوود، جلاد زندان قزلحصار، ادامه پیدا كرد.
یكی دیگر از همرزمانش نوشته است: «حاج‌داوود در گرمای تابستان، هادی را در یك‌تابوت فلزی گذاشته و به‌او گفته بود هر‌وقت خواستی از این تابوت بیرون بیایی یا چیزی لازم داشتی باید بگویی «مرگ بر منافقین»! در غیراین صورت باید تا شب در همین تابوت بمانی. در آن روز گرم تابستان، بخش عمده بدن هادی دچار سوختگی شد، ولی هرگز لب نگشود و حسرت یك‌آخ را هم بر‌دل دژخیم گذاشت. حتی تا یك‌هفته بعد از دژخیمان پماد سوختگی نخواست و هیچ مراجعه‌یی به‌بهداری نكرد و در ملاقات با مادرش از او پماد سوختگی خواسته بود و به‌این وسیله ماجرای تابوت را به‌مادر منتقل كرد. برای همه ما در زندان روشن بود و به‌وضوح می‌دیدیم كه هادی جز مقاومت سرسختانه و تمام‌عیار و تلاش برای این‌كه ذره‌یی منفعت به‌جیب دشمن نرود، به‌چیز دیگری فكر نمی‌كرد».
پس از برچیده شدن زندان قزلحصار، زندانیان سیاسی آن‌جا و بخشی از زندانیان اوین را به‌گوهردشت منتقل كردند. هادی در شمار پیشگامان مقاومت علنی و رو‌در‌رو با دژخیمان رژیم در زندان گوهردشت بود. در خاطرات یك‌زندانی از‌بند‌رسته دیگر آمده است: «اولین باری كه برنامه جمعی نماز عید‌فطر را در زندان گوهردشت برگزار كردیم، هادی به‌نماز ایستاد و همه به‌او اقتدا كردند. به‌خاطر این كار، او را به‌یك‌سلول بدون هوا انداختند و پس‌از مدتی كه در سلول به‌حال اغما افتاد، او را بیرون آورده بودند و سراپای بدن نیمه‌جانش را شلاق زدند.
درهم شكستن هادی برای دژخیمان بسیار مهم بود. مدتی درپی آن بودند كه از او مصاحبه بگیرند. یك‌بار حسابی فریبشان داد و كاری كرد كه تا مدتی سراغ مصاحبه با زندانیان نمی‌رفتند. بعد از فشارهای بسیار، هادی گفته بود، حاضرم در حضور گروهی از زندانیان در حسینیه زندان حرف بزنم.
او را به‌حسینیه بردند تا در حضور انبوهی از زندانیان قدرت خود را به‌نمایش بگذارند و بگویند كه بالاخره او را درهم شكستیم. به‌محض این‌كه هادی پشت می‌كروفن قرار گرفت، در چند‌جمله كوتاه گفت كه مواضع من درست است و من بر عقاید خودم و ایمانم به‌سازمان مجاهدین استوار هستم و ذره‌یی كوتاه نمی‌آیم.
در این‌جا بود كه زندانیان حاضر در سالن یكپارچه برایش كف زدند و نمایش قدرت پوشالی رژیم مفتضحانه شكست خورد.
در یكی از روزهای آذرماه 67 هنگامی‌كه مادرش برای مطلع شدن از سرنوشت او به‌اوین مراجعه كرده بود، دژخیمان خمینی خون‌آشام تنها مقداری از وسایل او را تحویل داده و گفته بودند كه او را در روز 3مهر67 تیرباران كرده‌اند.
یكی از كارگزاران رژیم در اوین به‌خانواده او گفته بود: «هادی جلال‌آبادی را دوباره محاكمه كردند. در دادگاه از او پرسیده شد كه آیا حمله مجاهدین به‌غرب كشور[عملیات كبیر فروغ جاویدان] را قبول داری؟
او جواب داد:
بله قبول دارم. اگر من هم در كنار آنها بودم، حتماًْ در این حمله شركت می‌كردم».
بدین ترتیب هادی قهرمان پس از 7سال مقاومت قهرمانانه و حماسی در مخوف‌ترین زندانهای خمینی جلاد و تحمل وحشیانه‌ترین شكنجه‌ها و دشوارترین شرایط در سلولهای انفرادی در جریان مقاومت و ایستادگی حماسی و تاریخی قهرمانان مجاهد خلق در برابر خمینی دجال، بر‌سر پیمان خود با خدا و خلق ایستاد و به‌جاودانه‌فروغها پیوست‌.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر