۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

مجاهد شهید افسانه رجبی



شهادت:بهار1362

محل شهادت - نحوه شهادت : اوین- تیرباران

افسانه از مسئولین بخش دانش آموزی مجاهدین در شرق تهران بود. در فاز سیاسی (فاصله بین سالهای ۵۸ تا ۶۰) روزهای جمعه که معمولآ با تیمهای مختلف تشکیلات به کوه می رفتیم، اکثر اوقات او جلودار و راهنمای صف ما میشد. دختری چالاک و محکم و مهربان بود که صف حدودآ ۱۰۰ نفره ما را در پیچ و خم کوه هدایت میکرد.
هرگاه برای استراحتی کوتاه توقف میکردیم، سر به سرش می گذاشتیم و به شوخی و جدی میگفتیم: چرا اینقدر تند میری؟! خستگی برای تو معنی و مفهومی نداره؟! لبخند شیطنت آمیزی می زد و با مهربانی می گفت:
دیگه چیزی نمانده، کمی تحمل کنید، پشت همین پیچ میرسیم!
این داستان معمولآ تا قبل از رسیدن به مقصد چند بار تکرار میشد و ما همچنان نفس زنان بدنبال او...
حالا حدودآ اواخر شهریور و یا اوایل مهرماه سال شصت بود که ما در بند یک اوین معروف به «آپارتمان ها» بسر میبردیم. تقریبآ همه بچه ها زیر بازجویی و فشار بودند ولی وضعیت برخی مثل افسانه بدتر و حادتر از ما بود... هرچند ما مثل پروانه دور اونها میچرخیدیم و تیمارشان میکردیم ولی افسوس که مرهم و داروی مناسبی برای زخمهای بدن آنها نداشتیم جز نثار عشق و عاطفه...
افسانه بقدری شلاق و کابل خورده بود که کف پاهایش پوست و گوشت را رد کرده و عفونت شدیدی ایجاد شده بود. گاهی اوقات دو ساعت یکبار مجبور به تعویض بانداژ ساده زخمهایش می شدیم و مجددأ چرک و خون بیرون میزد. نمی دانستیم چه باید بکنیم. بچه ها همه تازه دستگیر شده بودند و لباس اضافه هم در دسترس نبود که پاهای او را ببندیم. اینکه چه دردی را تحمل می کرد فقط خود او می دانست و بس.
یکبار که برای بردنش به دستشویی، دو نفری زیر بغل او را گرفته بودیم و آهسته حرکت میکردیم، وسط راه بشوخی بهش گفتم:
یه کمی دیگه تحمل کن پشت همین پیچ میرسیم!
با نگاهی معصومانه همان لبخند قشنگ همیشگی روی چهره آرامش نقش بست. در همان چند لحظه بدون هیچ کلامی، دنیایی حرف بین ما رد و بدل شد... حالا من خیلی بهتر میفهمیدم که او در پیچ و خم کوه و سختی صعود و امید رسیدن به مقصد، خودش و ما را برای چه روزهایی آماده میکرد. او هم از اینکه در این شرایط سخت و طاقت فرسا، دستانش بر دوش دو یار و همراه و همرزم قدیمی قرار داشت آرامش خاطر خاصی احساس میکرد... آن همه همدلی و همدردی و قدرشناسی را واقعآ هیچکس نمیتواند توصیف کند.
یکی دو روز بعد او را صبح برای بازجویی بردند. عصر همراه سایر بچه ها به بند بازنگشت. دو سه روز گذشت و باز هم نیامد. مدتی بعد شنیدیم که افسانه به بهانه رفتن سر قرار در خیابان، از یک موقعیت مناسب استفاده کرده و با جسارت و با همان پاهای مجروح فرار کرده است. اما متآسفانه چند ماه بعد او را دوباره دستگیر کردند.
نهایتا در بهار ۶۲ خبر تیرباران او را به خانواده اش دادند. این چنین آن زن آزاده و مجاهد، آن کوهنورد جلودار و زندانی رازدار، با سرفرازی رفت در حالی که رازهای بسیاری در سینه داشت.

۱ نظر: