۱۳۹۳ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

مجاهد شهید محمد علی سلامیان کاشی






مجاهد شهید محمد علی سلامیان کاشی

محل تولد: تهران

شغل - تحصيل: دانش آموز

سن: 17

شهادت: 1360

محل شهادت: تهران

علی سلامیان، نوگل سرخ مجاهد خلق

با همین دست شکسته/ با همین اندام زخمی، می‌نویسم: بر مزار من مگریی! مادرم هرگز! مجاهد خلق محمدعلی سلامیان کاشی سمبلی از شادابی، انگیزه و صدق و فدای میلیشیای مجاهد خلق بود.

شمایی از زندگی پرتحرک اما کوتاه این نو گل سرخ مجاهد را برگرفته از خاطرات خواهر مجاهدش می‌خوانیم: « علی بچه کوچک خانه بود، پرشور و پر جنب و جوش. از من که خواهر بزرگش بودم چند سال کوچکتر بود. قبل از انقلاب ضدسلطنتی با این‌که 13-12 سال بیشتر نداشت، اما کتابهایی مثل شناخت و تکامل و راه حسین و زندگینامه شهدای مجاهدین را می‌خواند. سؤالاتش را از من و برادر بزرگترمان حسن که در سال 61 به‌شهادت رسید می‌پرسید. یک روز از علی پرسیدم آخر تواز این کتابها چه می‌فهمی؟ حتی ما هم به‌زور می‌فهمیم، بهترنیست کتابهای ساده‌تری بخوانی؟ علی گفت هر چند که کم می‌فهمم ولی احساس می‌کنم در این کتابها و نوشته‌ها چیزی هست که من را به‌سمت خودش می‌کشاند. او یک جمله از کتاب شناخت را حفظ کرده بود و تکرار می‌کرد: ”شناسایی صحیح منشا عمل صحیح است“ و سعی می‌کرد از مثالهای کتاب تکامل در کارکردهای روزمر‌ه‌اش استفاده کند. علی در دوسال اول پس از انقلاب، درحالی‌که فقط 14-13 سال داشت در انجمن دانش آموزی فعالآنه به‌کار سیاسی پرداخت. او در مدرسه خوارزمی تهران درس می‌خواند. درهمان دوران علی به‌برادرمسعود علاقه شدیدی داشت. او همیشه با خوشحالی و با همان حالت ساده و شادابی که داشت می‌گفت:” تقریبا توی مدرسه‌مون فالآنژ وجود نداره وصبحها همگی با هم ورزش میلیشیا می‌کنیم و روح مجاهدین توی مدرسه حاکم شده و دلم می‌خوادیکبار برادر مسعود دبیرستانمون را ببینه که چقدر توش مجاهد هست”. علی عاشق مردم و به‌خصوص مردم فقیر و محروم بود، گاه در هفته 2 روز روزه می‌گرفت و غذایش را به‌مردم فقیر می‌داد، با همه خیلی مهربان بود، هنگام دوچرخه سواری کسانی‌که منتظر اتوبوس بودند را بر ترک دوچرخه‌اش سوار می‌کرد و به‌مقصدی که می‌خواستند می‌برد. به‌همه کمک می‌کرد برای ماشین یکی پنچرگیری می‌کرد، برای دیگری تعمیرات ماشینش را انجام می‌داد، به‌خاطر همین برخوردهای پر مهرومحبتش بود که بعد از شهادتش همه مردم در خیابان و محله‌مان گریه می‌کردند و به‌خمینی و دار و دسته‌اش نفرین می‌فرستادند که چنین نوجوانی را اعدام کرده‌. من و برادر بزرگترم حسن همیشه صبحهای زود نشست می‌گذاشتیم و با هم مطالعه مشترک داشتیم. علی با اشتیاق زیاد خودش را می‌رساند و می‌گفت می‌خواهد در این برنامه شرکت کنند و یاد بگیرد ولی ما نمی‌گذاشتیم و می‌گفتیم «بروبخواب». ولی علی هر بار یواشکی به‌پشت درب می‌آمد و تمام مطالعاتمان را از آنجا دنبال می‌کرد و حرفها را حفظ می‌‌کرد و بعدا هم قسمتهایی را که نفهمیده بود سؤال می‌کرد. علی انگیزه و شور و حال عجیبی داشت و تمام هم و غمش این بود که چگونه به‌سازمان کمک کند. او برای این‌که بتواند هر ماه به‌سازمان کمک مالی بکند، پول تو جیبی‌ماهانه‌اش را تماما به‌مسئولش می‌داد و با توجه به‌فاصله زیادی که بین مدرسه و خانه وجود داشت تمام راه را با دوچرخه می‌رفت و درمدرسه هم حتی پول غذایش را نگه می‌داشت تا بتواند به‌سازمان بدهد و همه اینکارها را خود جوش و بدون این‌که کسی به‌او چیزی بگوید انجام می‌داد و تلاش می‌کرد کسی نفهمد که او دارد از خورد و خوراکش برای کمک به‌سازمان می‌زند«. در مرداد ماه سال 60 پاسداران جنایتکار به‌خانه‌ای که علی سلامیان و هشت تن از همرزماش درآنجا مستقر بودند حمله کردند و همه‌آنها را به‌اسارت گرفتند.اما علی در اسارت هم با از خودگذشتگی‌، مسئولیت همه آن نفرات را به‌عهده گرفت و شکنجه‌های بیشتر و اعدام را به‌جان خرید. علی به‌هنگام دستگیری 16 سال بیشتر نداشت، او 3 روز زیر شکنجه‌های شدید و وحشیانه مزدوران قرار گرفت و بعد از سه روز وقتی جلادان پی بردند که نمی‌توانند یک کلمه هم از زبان علی بیرون بکشند اورا تیرباران کردند. درآخرین شب، علی نامه‌ای برای خانواده فرستاد که مضمونش این بود: ”الآن که این نامه را می‌نویسم، تقریبا همه جای بدنم درد می‌کند و هیچ جای سالمی برای من نمانده است، هر دو دستم شکسته است ولی با همین دست شکسته، با هر فشاری که بود این نامه را برایتان نوشتم. می‌بخشید که خطم بد است. مامان جان برای من گریه نکنید چرا‌که راه من حق است و بدانید که بهترین سرنوشت برای من رقم خورده است، و به‌من افتخار کنید، در مسلخ عشق جز نکو را نکشند روبه صفتان زشت خو را نکشند گر عاشق صادقی ز کشتن مهراس مردار بود هر آنکه او را نکشند”. «بعد از شهادت علی، هادی غفاری جلاد با محافظش به‌خانه ما می‌آید، مادرم از او می‌پرسد، علی فقط16 سال داشت، چرا او را اعدام کردید؟ مگر او چه گناهی داشت؟ هادی غفاری جلاد در اوج وقاحت می‌گوید؛ او حتی از برادر و خواهر بزرگترش هم مجاهدتر است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر